1 شمس و قمر ز پرتو رای محمدست دنیا و آخرت ز برای محمدست
2 در شهر اندرون که درو جز خدای نیست دل خانه ی حق است که جای محمدست
3 خورشید آسمان که جهان غرق نور اوست یک ذره روشنی ز صفای محمدست
4 تا دیده ام لقای محمد بسان نور در دیده ام همیشه لقای محمدست
1 ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
2 آتشی از مهر در میدان دل افروخته پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
3 نه تتق در عالم کون و فساد افراشته هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
4 مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
1 پادشاهی که به شب خلق جهان را خواب داد دست صنعش طره ی مشکین شب را تاب داد
2 هر دم از دارالشفای شوق از بهر دوا دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد
3 چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترید از خداوندی خود روزی شیخ و شاب داد
4 ابر احسانش که عالم از کرم سیراب کرد تشنگان عشق را دریای بی پایاب داد
1 بنده ام از جان خدایی را که او جان آفرید مهر و ماه و انجم و گردون گردان آفرید
2 دست صنع لایزالش، روز قدرت در ازل پاره ی یاقوت در فیروزه ایوان آفرید
3 زابر فیض، اندر بن دریای حکمت، در صدف لؤلؤ شهوار از یک قطره باران آفرید
4 از برای آنکه بنشانند بر تخت زرش پرتوی از مهر در لعل بدخشان آفرید
1 قادری کز قدرت این عالم پدیدار آورد خلق عالم را به عشق خویش در کار آورد
2 نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
3 حکم او از رعد غران کوس سلطانی زند امر او از ابر گریان در شهوار آورد
4 خار تیز از قدرت او بوستان پر گل کند چوب خشک از حکمت او میوه ها بار آورد
1 رسید موسم گل ساقیا! بگردان راح که عشقبازی و مستی به دین ماست مباح
2 زبهر آنکه کنم کهربا به رنگ عقیق بیار لعل مذاب از زمردین اقداح
3 به نیم شب دل من همچو شمع روشن کن از آن شراب که روشندل است چون مصباح
4 تو از صلاح مگو با من ار خردمندی از آن که عاشق بیچاره نیست مرد صلاح
1 خالق اشیا که این دریای اخضر آفرید در کنار و دامنش، یاقوت و گوهر آفرید
2 طاق ازرق بست و این فرش مطبق گسترید مهر انور ساخت و این ماه منور آفرید
3 در خم چوگان ماه نو به صنع خویشتن آسمان ماننده ی گوی مدور آفرید
4 طشت زرین، طاس سیمین، در و گوهر، جزع و لعل این همه قدرت درین دریای اخضر آفرید
1 صانع بیچون که این عالم هویدا میکند این همه قدرت ز صنع خویش پیدا میکند
2 چون درست مهر پنهان میکند دامن گردون پر از لؤلؤ لالا میکند
3 در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر صد هزاران مشعل انجم هویدا میکند
4 چرخ صوفی وضع ازرقپوش را هنگام شام در کنارش از شفق یاقوت حمرا میکند
1 قادرا، پاکا به درگاهت پناه آوردهام سر ز ره گر برده بودم، سر به راه آوردهام
2 جان به صبح اول اندر حضرت آوردم به صدق تا نگویی دیر آوردی، به گاه آوردهام
3 پای عزت در رهت هر شامگه بنهادهام روی طاعت بر درت هر صبحگاه آوردهام
4 من به پیش قاضی الحاجات بر اقرار خویش مصطفا و مرتضا هر دو گواه آوردهام