1 به نام نگارنده هست و بود فرازندهٔ این رواق کبود
2 سر داستان، نام فرخنده ای ست که عقل از ثنایش فروماندهایست
3 خرد در کوی کوتهی و کمی ست زبان روستازادهٔ اعجمی ست
4 سپاسش نشاید به اندیشه گفت به خس، کی توان کوه البرز سفت؟
1 چرا نام مشتی گدایان بَرم؟ ستایش به درویش سلطان برم؟
2 نخستین خدیو دیار وجود بهین موجهٔ چشمه ساران جود
3 قدم سای بزم، ایزد پاک را مربع نشین، تخت لولاک را
4 به بربستن رخت ازین کهنه دیر براق خرامنده اش، برق سیر
1 سپهر آستانا، ملک چاکرا کرم گسترا، بندگان پرورا
2 دل افروز پاکی نهادان تویی رخ بخت را، بامدادان تویی
3 منت، ازکمین بندگانم یکی که در بندگی می ندارم شکی
4 شب شیب، روزم به تاراج برد ستمگر ز ویرانه ام، باج برد
1 سر شیرمردان عالم، علی کزو سرفراز است نام یلی
2 جهان کرم، والی کردگار امام امم، صاحب ذوالفقار
3 ز قصرش، کمین پایه، چرخ بلند ز فیضش گرانمایه، خاک نژند
4 ولایت بر اندام زیباش چست وصایت به بالای شانش درست
1 سخن گوهر لجّهٔ سرمدی ست بهین حجّت معجز احمدی ست
2 سخن چشمهٔ زندگانی بود سخن نعمت جاودانی بود
3 سخن را به فرق سپهر افسری ست به عالم، سخن سنج را سروری ست
4 زگنج سخن مایه دار است دل چو نبود سخن، دل بود مشتِ گل
1 شکست استخوان، طبع اندیشه زای به دندانهٔ کلک پولاد خای
2 که اندیشه، جادونگاری گرفت بنای سخن استواری گرفت
3 ز صد چشمه خون بیش، پیمود دل که شد صفحه ام رشک چین و چگل
4 به دل، کاوش دیده نگذاشت نم که گوهر فرو ریخت، ابر قلم
1 بر وبرز ، چون سرو آراسته نهالی ز گلزار جان خاسته
2 دو ابرو کمان کش، دو زلف از کمند درافکنده آزاد دلها، به بند
3 صف محشر، آشوب مژگان او به خون تشنگان، تیغ بندان او
4 خطش دفتر زهد را برنوشت غمش شادی بخت را، سرنوشت
1 دل خاک شد از ستوران، ستوه غریو دلیران بدرّید کوه
2 نمودی در آن پهن دشت بلا سنان آتش و نیستان، نیزه ها
3 هوا ابری، ازکاوب بانی درفش زمین لعلی، از تیغهای بنفش
4 بغرّید نای و بنالید کوس رخ مهر، از بیم شد آبنوس
1 تناور نهنگی ست شمشیر او سر شرزه شیر است، نخجیر او
2 قضا را به کشور بود مرزبان زبان اجل را بود ترجمان
3 بدانسان که گل، جامه سازد، کفن کند لخت چرم شخ کرگدن
4 ز یک حملهاش، در سپنجی سرای طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
1 خرامنده کوهی، فلک پیکری شتابنده ابری، گران لنگری
2 به جستن، ز برق دمان گرمتر به رفتن، ز آب روان نرمتر
3 به سوی فرازی که بالا رود عنان بر عنانِ ثریّا رود
4 نشیبی چو آید ورا پیش پا چنان اندر آید، که تیر قضا