1 شکست استخوان، طبع اندیشه زای به دندانهٔ کلک پولاد خای
2 که اندیشه، جادونگاری گرفت بنای سخن استواری گرفت
3 ز صد چشمه خون بیش، پیمود دل که شد صفحه ام رشک چین و چگل
4 به دل، کاوش دیده نگذاشت نم که گوهر فرو ریخت، ابر قلم
1 ز افسون چرخِ دریده دهل چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
2 فریبا نگردی به ریو و فنش بیندیش از خوی اهریمنش
3 ز قصّاب، پروردن گوسپند نه جای امید است، برگیر پند
4 به دستان، فسون سازی روزگار نه جای غرور است ای هوشیار
1 به دیبا و اطلس فریباست، زن بود حلّهٔ تن، زره یا کفن
2 سر مرد را نیست پروای زیست همایی به از سایهٔ تیغ نیست
3 درفش است سرو گلستان او ز تیغ و سنان است ریحان او
4 گل سرخ او، زخم خندان بود غبار نبرد، ابر نیسان بود
1 تو را تا نباشد گرانمایه ای به از خامشی، نیست پیرایه ای
2 نداری زبان سخن گستری چرا مستمع را، جگر می خوری؟
3 به گفتار، ضایع مکن خویش را مشوران دل حکمت اندیش را
4 حزین، ار چه گفتار در شان توست سخن، کار کلک زبان دان توست
1 چرا نام مشتی گدایان بَرم؟ ستایش به درویش سلطان برم؟
2 نخستین خدیو دیار وجود بهین موجهٔ چشمه ساران جود
3 قدم سای بزم، ایزد پاک را مربع نشین، تخت لولاک را
4 به بربستن رخت ازین کهنه دیر براق خرامنده اش، برق سیر
1 بر وبرز ، چون سرو آراسته نهالی ز گلزار جان خاسته
2 دو ابرو کمان کش، دو زلف از کمند درافکنده آزاد دلها، به بند
3 صف محشر، آشوب مژگان او به خون تشنگان، تیغ بندان او
4 خطش دفتر زهد را برنوشت غمش شادی بخت را، سرنوشت
1 دل خاک شد از ستوران، ستوه غریو دلیران بدرّید کوه
2 نمودی در آن پهن دشت بلا سنان آتش و نیستان، نیزه ها
3 هوا ابری، ازکاوب بانی درفش زمین لعلی، از تیغهای بنفش
4 بغرّید نای و بنالید کوس رخ مهر، از بیم شد آبنوس
1 سخن گوهر لجّهٔ سرمدی ست بهین حجّت معجز احمدی ست
2 سخن چشمهٔ زندگانی بود سخن نعمت جاودانی بود
3 سخن را به فرق سپهر افسری ست به عالم، سخن سنج را سروری ست
4 زگنج سخن مایه دار است دل چو نبود سخن، دل بود مشتِ گل
1 گرامی ترین عضو انسان دل است سواد جهان را سپاهان دل است
2 معنبر زمینش، به مینو زند اساسش، به افلاک پهلو زند
3 مشام، از شمیمش، مروّح نشان نسیمش به فردوس، دامن فشان
4 یکی از دل افتادگانش، حرم ز گلخن نشینان کویش، ارم
1 به نام نگارنده هست و بود فرازندهٔ این رواق کبود
2 سر داستان، نام فرخنده ای ست که عقل از ثنایش فروماندهایست
3 خرد در کوی کوتهی و کمی ست زبان روستازادهٔ اعجمی ست
4 سپاسش نشاید به اندیشه گفت به خس، کی توان کوه البرز سفت؟