1 نبندی دل ای بخرد هوشیار به جادوی نیرنگی روزگار
2 فریبنده دیوی ست زرّین پرند سیه دل نگاریست سیمین عذار
3 فریبا نگردی به دستان او که کردهست بازوی رستم نزار
4 فراغت نخسبی در ایوان او که سیل است و ارکانش نااستوار
1 کشور هند که بادا بری از خوف و خلل آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
2 کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
3 آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
4 جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد عزّت او شکند رونق عزّی و هبل
1 تا گشت عدل و رای تو معمار روزگار در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
2 از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
3 غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
4 دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار