1 ز مردان بود شکر پیکان به جا که دل میدهد، دل ز جا رفته را
2 یکی گرز را گر فشردی به مشت نماندی ز اعضاش چیزی درست
3 یکی در قلم کردن خشک و تر شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
4 چنان گرم شد دستبرد یلان که پامال گردید اجل در میان
1 بود لفظ چون شیر و معنی شکر ز اندازه گر پای ننهد به در
2 نبندد چنان روزن لفظ، کس که معنی در آن برنیارد نفس
3 مکن لفظ را آنچنان پردهدار که معنی نگردد ازان آشکار
4 چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟ چو معنی پریوار ازان کرده رم
1 کسی را که در طبع انصاف نیست بود گر مه، آیینهاش صاف نیست
2 تو دانی و صاحب سخنپروری به جان سخن، کز سخن نگذری
3 به عالم ز صد بهرهمند از سخن شود نام یک تن بلند از سخن
4 مدار از سخن هر کسی گو نصیب دهد دل به یک آشنا صد غریب
1 اگر چشم چشم است، نمناک به وگر نم ندارد، پر از خاک به
2 ... به گوش تو خواهد رسید که چشمت ز خشکی چه خواهد کشید
3 گر از گریه عزت ندارد سحاب کشندش چرا بر رخ آفتاب؟
4 نگردد مه و سال، تر دیدهات مگر خشکسالیست در دیدهات؟
1 چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع بود عینک دوربین عین شرع
2 چو شو ذوق خودآگاهیات زین سخن برو دست در دامن شرع زن
3 مکن گوش بر گفته بوالفضول توسل مکن جز به آل رسول
4 چه پرسی تو از بنده راز نهفت خدا گفته است آنچه بایست گفت
1 چو همت ز هر قید آزاده باش بشو دفتر خواهش و ساده باش
2 چه بهتر ز عمر طمع کوتهی چراغ امل به ز روغن تهی
3 نخودوار در دیگ هرکس مجوش کفن پوش و تشریف مردم مپوش
4 به یک خرقه عمری چو گل بگذران مده تن به دیبای این سروران
1 به منت برآید اگر آفتاب همه عمر را شب شمار و بخواب
2 دل از درد خواهش تنک میشود گرانبار منت سبک میشود
3 ازان پست و پامال شد اینچنین که منتکش آسمان شد زمین
4 به رازق نداری مگر اعتقاد؟ که منت کشی بهر رزق از عباد
1 نه در دیده نور و نه در دل حضور بود پیر افتاده را خانه گور
2 به پیری مدار از جوانی امید نگردد سیه باز، موی سفید
3 ز رنگ طبیعی مکن اجتناب نشاید جوان شد به موی خضاب
4 سفیدی مو شد به پیری نصیب شکوفه پس از میوه باشد غریب
1 شراری که شمعش ازان یافت تاب بود سنگ چخماق آن آفتاب
2 طلبکار حاجات، دلبستهاش بهار مناجات، گلدستهاش
3 ز بالایش اندیشه کوتهکمند بود بیت معمور بختش بلند
4 بود خطبه شاه تا درخورش ز بال ملایک سزد منبرش
1 ز بد توبه امروز باشد صواب وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
2 به زشتی کشی عالمی را به پیش ندانستهای قبح کردار خویش
3 چنان کن که چون پرده افتد ز کار نباشی ز فعل نهان، شرمسار
4 به باطل به سر رفت پنجاه و شست ندانم کی از پای خواهی نشست