11 اثر از ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت امام محمد غزالی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت امام محمد غزالی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار امام محمد غزالی / کیمیای سعادت امام محمد غزالی / ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت

ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت امام محمد غزالی

بدان که خشم اندر آدمی آفریده اند تا سلاح وی باشد تا آنچه وی را زیان دارد از وی بازدارد از خود، چنان که شهوت آفریده اند تا آلت وی باشد تا هرچه مرد را سودمند است به خویشتن کشد. و وی را از این هردو چاره نیست، ولیکن چون به افراط بود زیانکار باشد و مثل آتشی بود که بر دل زند و دود بر دماغ رود و جایگاه عقل و اندیشه را تاریک کند تا فردا وجه صواب نبیند، چون دودی که اندر غاری افتد و تاریک شود که فرا هیچ جای نتواند دید و این سخن مذموم بود. و از این گفته اند که خشم غول دل است. و باشد که این خشم ضعیف بود و این نیز مذموم بود که حمیت بر حرم و حمیت بر دین با کفار از خشم خیزد. و خدای سبحانه و تعالی رسول (ص) را گفت، «جاهد کفار و اغلظ علیهم» و صحابه را رحمهم الله ثنا گفت و گفت، «اشداء علی الکفار» و این همه نتیجه خشم بود، پس باید که قوت خشم به افراط بود و نه ضعیف، بلکه معتدل بود و به اشارت عقل و دین بود. ,

و گروهی پنداشتند که مقصود از ریاضت، اصل خشم بیرون بردن است و این خطاست. که خشم سلاح است و از وی چاره نیست. اصل خشم باطل شدن تا آدمی زنده باشد ممکن نیست، چنان که باطل شدن اصل شهوت ممکن نیست، لیکن روا باشد که اندر بعضی کارها و بعضی اوقات پوشیده شود، اصلا چنان که پندارند که خشم نیست گشت. و تفضیل این آن است که خشم از چیزی خیزد که بدان حاجت باشد که کسی قصد آن کند تا ببرد، اما آنچه حاجت نبود مثلا کسی را سگی باشد که از آن مستغنی است، اگر کسی وی را بزند یا بکشد روا باشد که خشمگین نشود، اما قوت و مسکن و جامه و تندرستی و مثل این، حاجت بدین هرگز منقطع نشود. پس کسی که وی را جراحت کنند تا سلامت وی فوت شود یا خفته شود و جامه و قوت وی بستانند، لابد خشم پدیدار آید؛ لکن هرکه را حاجت بیش بود خشم بیشتر بود و وی بیچاره تر و درمانده تر بود. چون کسی به منع آن مشغول شود خشم از آن خیزد و هرچند به حاجت محتاج تر به بازستدن آن خشم زیادتر که آزادی اندر بی حاجتی است هرچند حاجت بیشتر به بندگی نزدیکتر و ممکن باشد که به ریاضت خویشتن را چنان سازد که حاجت وی با قدر ضرورت افتد و حاجت جاه و مال بسیار و زیادتهای دنیا از پیش وی برخیزد و لاجرم خشم که تبع آن حاجت است برخیزد. ,

و تفاوت میان خلق اندر این بسیار است که بیشتر خشمها از سبب زیادت مال و جاه بود و اگر کس کارهای خسیس کند چون نرد و شطرنج و کبوتربازی و مثل این، اگر کسی گوید نیک نبازد یا شراب بسیار نخورد فلان خشمگین شود و شک نیست که هرچه از این جنس است به ریاضت از وی بتوان رستن، لیکن آنچه لابد آدمی است، اصل خشم در آن باطل نشود و خود نباید که شود که محمود نباشد، لیکن چنان نباید که اختیار از وی بستاند و به فرمان شرع و عقل نباشد و به ریاضت خشم را با این درجه توان آورد. و دلیل بر آن که اصل این خشم بنشود و نباید که شود آن است که رسول (ص) از این خالی نبودی و گفتی که من بشرام. اغضب کما یغضب البشر خشمگین شوم چنان که آدمی خشمگین شود، و هر آدمی که لعنت کنم یا سخن درشت گویم در خشم یا بزنم، بارخدایا آن از من سبب رحمت گردان بر وی. ,

و عبدالله به عمروبن العاص گفت، «هرچیز که گویی بنویسم یا رسول الله اگر در خشم بود؟» گفت، بنویس که بدان خدایی که مرا به حق خلق فرستاد که اگرچه خشم باشد بر زبان من جز حق نرود. پس نگفت که مرا خشم نیست، ولکن گفت خشم مرا از حق بیرون نبرد. و عایشه رضی الله عنه یک روز خشمگین شد. رسول (ص) گفت، «شیطان آمد». گفت، «و تو را شیطان نیست؟» گفت، «هست ولکن مرا بر وی نصرت کرد تا وی زیردست من شد و جز بخیر نفرماید». و نگفت مرا شیطان غضب نیست. ,

بدان که گروهی دیگرند که از آخرت غافل اند ولیکن اعتقادی کرده اند بر خلاف راستی و از راه حق بیفتاده اند و آن گمراهی حجاب ایشان است و از این پنج مثال بگوییم تا معلوم شود: ,

مثال اول آن که گروهی آخرت را منکرند و اعتقاد کرده اند که آدمی چون بمیرد نیست شود، همچون گیاهی که خشک شود و همچون چراغی که بمیرد و بدین سبب لگام تقوی از سر فراکرده اند و خودش همی زیند و پندارند که این که انبیا (ع) گفته اند، در این جهان طلب جاه و تبع کرده اند و باشد که صریح بگویند که این حدیث دوزخ چنان بود که کودکی را گویند اگر به دبیرستان نروی تو را در خانه موشان کنند. و این مدبر اگر اندر این مثال نگاه کند داند که آن ادبار کودک را افتد از ناشدن به دبیرستان از خانه موشان بتر است، چنان که اهل بصیرت بدانسته اند که ادبار حجاب از حق تعالی از دوزخ بتر است و سبب آن متابعت هواست، ولیکن انگار این موافق طبع است و این غالب شده است بر باطن بسیاری از خلق اندر آخر الزمان، اگرچه بر زبان نگویند و باشد که بر خویشتن نیز پوشیده دارند، ولیکن معاملت ایشان بر آن دلیل کند، چه عقل ایشان چنان است که از بیم رنج مستقبل اندر دنیا بسیار رنج بکشند، اگر خطری در آخرت اعتقاد دارندی آسان نگیرندی. و علاج این آن بود که حقیقت آخرت وی را معلوم شود و آن را سه طریق است: ,

طریق اول: آن که به مشاهدت بهشت و دوزخ و حال مطیع و عاصی ببیند. و این به پیغمبران و اولیا مخصوص باشد که ایشان را اگرچه اندر این جهان باشند اندر آن حالتی که بدیشان درآید که آن را فنا گویند، احوال آن جهان به مشاهدت بینند که حجاب از آن مشاهدت شغل حواس است و مشغله شهوات، و به معنی این اشارتی کرده آمده است اندر عنوان کتاب و این بغایت عزیز بود، و آن که به آخرت ایمان ندارد بدین کجا ایمان دارد و کجا طلب کند و اگر طلب کند کی رسد؟ ,

طریق دوم آن است که به برهان بشناسد که حقیقت آدمی چیست و روح وی چیست تا معلوم شود که وی جوهری است قایم به نفس خود و از این قالب مستغنی است و این قالب مرکب و آلت وی است نه قوام وی. و به نیستی وی نیست نشود و این طریقی هست ولیکن سخت دشوار است و راه علمای راسخ است اندر علم و بدین نیز اشارتی کرده آمده است اندر عنوان کتاب. ,

سوال: اگر کسی گوید که چون نمی کنم و همه وی می کند، ثواب از کجا بیوسم و بیابم و بدین شک نیست که ما را ثواب از اعمال ما دهند که به اختیار بود. ,

جواب حقیقی آن است که تو راهگذر قدرتی و بس. و تو هیچ کس نه ای «و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی» آنچه کردی نه تو کردی که وی کرد، ولکن چون حرکت پس از علم و قدرت و ارادت آفرید، پنداشتی که تو کردی و سر این دقیق است و فهم نکنی. و باشد که اندر کتاب توکل و توحید بدین اشارتی رود، اما اکنون بر حد فهم تو مرا چیزی گفته آید، مسامحت کرده گیز و چنان گیر که عمل تو به قدرت توست، ولیکن عمل تو بی قدرت وارادت و علم ممکن نیست، پس کلید عمل تو این هر سه است و این هر سه عطیت حق تعالی است. ,

پس اگر خرینه ای باشد محکم و اندر وی نعمت بسیار بود و تو از آن عاجز که کلید تو نداری. خازن کلید به تو دهد تو دست فراکنی و از آن نعمتها چیزی برگیری، پس حوالت این نعمتها با آن کس کنی کلید به تو داد، یا به آن که به دست فراگرفتی؟ باید بدانی که چون کلید به دست تو دادند به دست فراگرفتن را بس قدری نباشد. قدر آن را بود که کلید به تو داد و نعمت از جهت وی بود. پس همه اسباب قدرت تو که کلید اعمال است عطا از حق تعالی است، پس تعجب از فضل وی کن که کلید خزینه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد و کلید معصیت به دست دیگران داد و در خزاین طاعت بر ایشان ببست، بی آن که از ایشان جنایتی بود، بلکه به عدل خود کرد بی آن که از تو خدمتی بود، بلکه به فضل خویش کرد. ,

پس هر که حقیقت توحید بشناخت هرگز وی را عجب نبود و عجب آن که عاقل درویش تعجب کند که جاهل را مالی دهد و گوید من عاقلم چرا مرا محروم کرد؟ و این قدر نشناسد که عقل بهترین نعمتهاست و آن نیز وی را داده است. اگر هر دو به وی دادی و آن دیگر را از هر دو محروم کردی به عدل نزدیک نبودی، و باشد که این عاقل که شکایت می کند، اگر گویند عقل خویش با مال وی بدل کن نکند. ,

بدان که کبر خلقی است بد و اخلاق صفت دل است ولیکن صفت آن به ظاهر پیدا آید. و حقیقت کبر آن است که خویشتن را از دیگران فراپیش دارد و بهتر داند. و از این اندر وی باد نشاطی پدید آید. و آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند و رسول (ص) گفت، «اعوذ بک من نفخه الکبر به تو پناهم از باد کبر» و چون باد در درون پدید آید دیگران را دون خود داند و به چشم خادمان بدیشان نگرد و باشد نیز که اهل خدمت نشناسد و گوید تو که باشی که خدمت مرا شایی؟ ,

چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد. ,

و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد. ,

و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن. ,

بدان که چنان که معنی توانگری آن باشد که اعیان مال ملک وی باشد و اندر تصرف و قدرت وی بود، معنی احتشام و خداوندی جاه آن بود که دلهای مردمان ملک وی بود، یعنی مسخر وی باشد و تصرف وی اندر آن روان بود. و چون دل مسخر کسی باشد تن و مال تبع آن باشد و دل مسخر کسی نشود تا اندر وی اعتقادی نیکو نکنند، بدان که عظمت وی اندر دل فرود آید به سبب کمالی که اندر وی بود یا به علم یا به عبادت یا به خلق نیکو یا به قوت یا به چیزی که مردمان آن را بزرگ دانند. چون این اعتقاد کنند، دل مسخر شود و به طوع رغبت طاعت وی دارد و زبان را بر مدح و ثنا دارد و تن را بر خدمت دارد و وی را برآن دارد که مال فدا کند تا همچنان که بنده مسخر مالک باشد وی مرید و دوست و مسخر نام و جاه بود، بلکه مسخری بنده به قهر باشد و مسخری وی به طوع و طبع. ,

معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود. ,

پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی. ,

و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد. ,

بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند: ,

درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است. ,

درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن. ,

درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد. ,

گمان نیکو بردن به خویشتن. ,

بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد. با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد. ,

اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت. و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود. و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید، کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد. اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است: یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود، چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود. دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند. و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند، اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد. اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود. هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند. همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت. چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد. حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است، «قل ها انبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا» گفت، «خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند. چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند. و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی، اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی. و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند. اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است. هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند. و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت، «ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم». و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم. اکنون از نادانستن بگوییم. ,

بدان که مقصود از گرسنگی آن است تا نفس شکسته شود و زیر دست گردد و به ادب شود و راست بایستد و از این بندها مستغنی شود و برای این است که پیر مرید را این همه بفرماید و خود نکند که مقصود گرسنگی نیست. مقصود آن است که چندان خورد که معده گران نشود و نیز حس گرسنگی نیابد که هردو شاغل بود و کمال اندر این آن است که نصیب ملایکه بود که ایشان را نه رنج گرسنگی بود و نه گرانی طعام، ولیکن نفس این اعتدال نیابد الا بدان که اندر ابتدا بر وی نیرو کنند. آنگاه گروهی از بزرگان همیشه به خویشتن بدگمان بوده اند و راه حزم گرفته اند و این نگاه داشته اند و آن که کاملتر بوده است بر حد اعتدال بایستاده است و دلیل بر این آن است که رسول (ص) گاه بودی که روزه داشتی تا گفتندی که نیز نگشاید و گاه بودی که همی گشادی تا گفتندی که نیز ندارد و چون از خانه چیزی طلب کردی، اگر بودی بخوردی و اگر نبودی گفتی روزه دارم و انگبین دوست داشتی و گوشت دوست داشتی. ,

و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد. ,

بدان که هرکه خشم فرو خورد به اختیار و دیانت مبارک آید، اما اگر از عجز و ضرورت فرو خورد، اندر باطن وی گرد آید و عقده گردد. و رسول (ص) می گوید، «المومن لیس یحقود»، یعنی مومن کین دار نبود پس کین فرزند خشم است و از وی هشت آفت پدید آید که هریکی سبب هلاک دین بود: ,

اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود. ,

دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند. ,

سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد. ,

بدان که از این دو آفت تولید کند، یکی آن که بر ترک بعضی از شهوات قادر نباشد و نخواهد که بدانند، اندر خلوت بخورد و برملا نخورد. و این عین نفاق باشد و بود که شیطان وی را غرور دهد که این مصلحت مردمان باشد تا به تو اقتدا کنند و این غرور محض است. و کس باشد که شهوت بخرد و به خانه برد تا ببینند، آنگاه پنهان به صدقه دهد و این نهایت صدقه است و کار صدیقان است و عظیم دشوار بود این بر نفس. و شرط اخلاص آن است که این آسان دشوار شود. اگر دشوار بود هنوز اندر دل ریای خفی مانده است، طاعت خود همی دارد نه طاعت حق. و هرکه از شهوت طعام بگریزد و اندر شهوت و ریا افتد چنان باشد که از یاران حذر کند و در زیر ناودان نشیند، پس باید که چون اندر نفس وی این تقاضا پدید آید، اندر پیش مردمان از آن اندک بخورد و همه نخورد تا هم ریا شکسته شود و هم شهوت. ,

آثار امام محمد غزالی

11 اثر از ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت امام محمد غزالی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر ارکان معاملت مسلمانی - رکن سوم - رکن مهلکات در کیمیای سعادت امام محمد غزالی شعر مورد نظر پیدا کنید.