بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است. ,
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!» ,
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند. ,
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود». ,
بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن نگاه تواند داشت. اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاه دارد و ابتدای کار چشم است. علاء بن زیاد همی گوید که چشم بر چادر هیچ زن میفکن که از آن شهوتی در دل تو افتد. و حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن در جامه زنان و شنودن بوی خوش ایشان و شنیدن آواز ایشان، بلکه پیغام فرستادن و شنیدن به جایی گذشتن که ممکن بود که ایشان تو را بینند، اگرچه تو ایشان را نبینی، که هرکجا که جمال باشد، این همه تخم شهوت و اندیشه بد اندر دل افکندن بود. ,
و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود، اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود، ولیکن دومین نظر حرام بود. رسول (ص) گفت، «اول نظر توراست و دیگر برتوست» و گفت، «هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود». و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد، دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد. ,
و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود. و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود، بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند. پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود. ,
و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید، یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید. و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر، چنان که حق تعالی گوید، «ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا»، زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید. و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن. ,
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است، بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود، بلکه نایب عقل است. و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند. و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند، همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد. ,
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود. ,
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی. ,
بدان که چون آفت زبان بسیار است و خود را از آن نگاه داشتن دشوار است. هیچ تدبیر نیکوتر از خاموشی نیست، چندان که بتوان کرد، پس باید که آدمی را سخن جز به قدر ضرورت نباشد. و چنین گفته اند که ابدال آن باشند که گفتن و خوردن و خفتن ایشان به قدر ضرورت باشد و حق تعالی بیان کرده است که لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس» گفته است، «در سخن خیر نیست مگر فرمودن به صدقه و فرمودن به خیر و صلح دادن میان مردمان». و رسول (ص) گفت، «من صمت نجا. هرکه خاموش بایستد برست» و گفت رسول (ص)، «هرکه را از شر شکم و فرج و زبان نگاه داشتند نگاه داشته تمام است». معاذ جبل رضی الله عنه پرسید که یا رسول الله کدام عمل فاضلتر است؟ زبان از دهان بیرون کشید و انگشت بر وی نهاد، یعنی خاموشی و عمر رضی الله عنه همی گوید که ابوبکر را دیدم که زبان به انگشت بگرفته بود و می کشید و می مالید. گفتم، «یا خلیفه رسول این را چه می کنی؟» گفت، « این مرا اندر کارها افکنده است». ,
و رسول (ص) گفت که بیشتر خطاهای بنی آدم اندر زبان وی است و گفت، «خبر دهم شما را از آن آسانترین عبادتها؟ زبان خاموش داشتن و خوی نیکو». و گفت، «هرکه به حق تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو جز نیکویی مگو یا خاموش باش». ,
و عیسی (ع) را گفتند، «ما را چیزی بیاموز که بدان به بهشت رسیم»، گفت، هرگز حدیث مکنید.» گفتند، «نتوانیم» گفت، «پس جز حدیث خیر مکنید». و رسول (ص) گفت، «چون مومنی خاموش و باوقار بینید به وی نزدیک گردید که وی بی حکمت نباشد». و عیسی (ع) گفت، «عبادت ده است نه خاموشی است و یکی گریختن از مردمان و رسول (ص) گفت، «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سقط بود و هرکه بسیار سقط بود بسیار گناه بود و هرکه بسیار گناه بود آتش به وی اولیتر». و از این بود که ابوبکر الصدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن. ابن مسعود گوید، «هیچ چیز به زندان اولیتر از زبان نیست». ,
و عبید بن یونس گوید که هیچ کس را ندیدم که گوش به زبان داشت که اندر همه اعمال وی را بد آمد. و نزدیک معاویه سخن می گفتند و احنف خاموش بود. گفتند، «چرا سخن نگویی؟» گفت، «اگر دروغ می گویم از حق می ترسم و اگر راست می گویم از شما می ترسم». ربیع بن خثیم رحمهم الله بیست سال حدیث دنیا نکرد و چون بامداد برخاستی قلم و کاغذ بنهادی و هر سخنی که بگفتی بر خویشتن نبشتی و شبانگاه حساب آن با خویشتن بکردی. ,
آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول (ص) می گوید، «من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد، دست بداشتن آن از حسن اسلام است. و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد. این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود. ,
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود. ,
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست». ,
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد. ,
بدان که دروغ از آن حرام است که در دل اثر کند و صورت دل کدر و تاریک کند، ولیکن اگر بدان حاجت افتد و بر قصد مصلحت گوید و آن را کاره بود، حرام نبود. برای آن که چون کاره باشد دل از وی اثر نپذیرد و چون بر قصد خیر گوید دل تاریک نشود. و شک نیست که چون مسلمانی از ظالمی بگریزد نشاید که راست بگوید که کجاست، بلکه دروغ اینجا واجب بود. ,
و رسول(ص) اندر دروغ رخصت داده است سه جای، یکی اندر حرب که عزم خویش با خصم نتوان گفت، و یکی چون میان دو تن صلح کنی سخن نیکو گویی از یکی فرا دیگر، اگر چه وی نگفته باشد و دیگر هر که دوست دارد فرا هر یکی، گوید تو را دوست دارم. پس بدان که اگر ظالمی از مال دیگری بپرسد روا بود که پنهان دارد و اگر سر دیگری بپرسند انکار کند روا باشد که شرع فرموده است که کارهای زشت بپوشد و چون زن طاعت ندارد الا به وعده روا بود که وعده دهد اگر چه قادر نبود بدان. ,
و امثال این روا بود و حد این آن است که دروغ ناگفتنی است ولیکن چون از راست نیز چیزی تولد کند که محذور بود، باید که اندر ترازوی عدل و انصاف بسنجد. اگر نابودن آن چیز اندر شرع مقصودتر است از نابودن دروغ، چون جنگ میان مردمان و وحشت میان زن و شوهر و ضایع شدن مال و آشکارا شدن سر و فضیحت شدن معصیت، آنگاه دروغ مباح گردد که شر آن کارها از شر دروغ بیش است، و این همچنان است که مردار حلال شود از بیم جان که بماندن جان اندر شرع مقصرتر است از ناخوردن مردار. اما هرچه نه چنین بود دروغ بدان مباح نگردد. پس هر دروغ که کسی گوید برای زیادت مال و جاه اندر لاف زدن خویش و ستودن درجه حشمت خویش حکایت کردن، این همه حرام است. ,
و اسما رضی الله عنه گوید که زنی از رسول(ص) پرسید که من از شوهر خویش مراعاتی حکایت کنم که نباشد تا وشنی مرا خشم آید، روا باشد؟ گفت، «هر که چیزی بر خویشتن بندد که آن نباشد، چون کسی باشد که درجه تزویر بر هم پوشد، یعنی هم دورغ گفته باشد و هم کسی را اندر غلط و جهل افکنده باشد تا بود که وی نیز حکایت کند و دروغ باشد». ,
بدان که چون بزرگان را حاجت افتاده است به دروغ، حیلت کرده اند و به الفاظ راست طلب کرده اند، چنان که آن کس چیزی دیگر فهم کند که مقصود بود و آن را معاریض گویند چنان که مطرف اندر پیش امیری شد. وی گفت، «چرا کمتر همی آیی؟» گفت، «تا از نزدیک امیر شده ام پهلو از زمین برنگرفته ام، الا آنچه حق تعالی نیرو داده است تا وی پندارد که بیمار بوده است» و آن سخن راست بود. و شعبی را چون کسی طلب کردی بر در سرای، کنیزک را گفتی تا دایره ای بکشیدی و آن کنیزک پای اندر میان نهادی و گفتی که اندر اینجا نیست و یا گفتی که اندر مسجد طلب کن. و معاذ چون از عمل بازآمدی زن وی را گفتی، «چندین همل بکردی، ما را چه آوردی؟» گفتی، «نگاهبانی با من بود. هیچ چیز نتوانستم آوردن» یعنی حق تعالی و زن پنداشتی که با وی عمر مشرفی فرستاده بود. آن زن به خانه عمر شد و عتاب کرد که معاذ امین بود به نزد رسول (ص) و به نزدیک ابوبکر چرا با وی مشرف فرستادی؟ عمر معاذ را بخواند و قصه پرسید. چون بگفت بخندید و چیزی به وی داد تا به آن زن دهد. ,
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد. ,
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن. ,
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود. ,
بدان که غیبت آن بود که حدیث کسی کنی اندر غیبت وی که اگر بشنود وی را کراهیت آید اگرچه راست گفته باشی و اگر دروغ گفته باشی آن را زور و بهتان گویند و هرچه به نقصان کسی بازگردد و آن گویی غیبت است، اگرچه اندر نسبت و جامه و اندر ستور اندر سرای و اندر کردار وی گویی، اما آنچه در تن گویی، چنان که گویی دراز است و سیاه است و در نسب چنان که گویی که وی هندوبچه است و حمامی بچه است و جولاهه بچه است و در خلق گویی بدخوی و متکبر و دراز زبان و بددل و عاجز و امثال این و اندر فعل گویی دزد است و خائن و بی نماز و رکوع و سجود تمام نکند. و قرآن خطا خواند و جامه پاک ندارد و زکوه ندهد و حرام خورد و زبان نگاه ندارد و بسیار خورد و بسیار خسبد و نه به جای خویش نشیند و اندر جامه ای که وی دارد گویی آستین فراخ و دراز دامن است و شوخکن جامه است و اندر جمله رسول (ص) گفت، «هرچه گویند که کسی را کراهیت آید و چون بشنود، آن غیبت است اگرچه راست است». ,
عایشه رضی الله عنه می گوید که زنی را گفتم که کوتاه است. رسول (ص) گفت، «غیبت کردی آب دهان بینداز». بینداختم. پاره ای خون سیاه بودی». و گروهی گفته اند که چون معصیت کسی حکایت کنی این غیبت نباشد که این مذمت هم از دین است و این خطاست. بلکه نشاید که گویند فاسق است و شرابخواره است و بی نماز است، مگر به عذری که پس از این گفته آید که رسول (ص) حد غیبت این گفته است که وی را کراهیت آید و از این همه کراهیت باشد چون اندر گفتن فایده ای نباشد، نباید گفت. ,
بدان که غیبت همه نه آن باد که به زبان باشد بلکه به چشم و نیز به دست و به اشارت و به نوشتن هم حرام بود. عایشه رضی الله عنه می گوید، «دست اشارت کردم که زنی کوتاه است». رسول (ص) گفت، «غیبت کردی». و همچنین لنگ رفتن و چشم احول کردن تا حال کسی معلوم شود همه غیبت است، اما اگر نام نبرد و گوید کسی چنین کرد غیبت نباشد، مگر که حاضران بخواهند دانست که را می گوید، آنگاه حرام باشد که مقصود تفهیم بود و به هرچه بود. ,
و گروهی از قرایان و پارسیان جاهل غیبت کنند و پندارند که غیبت نیست و یا حدیث کسی کنند پیش وی و گویند، الحمدالله که حق تعالی ما را نگاه داشته است از فلان چیز تا بدانند که او چنین همی کند. و یا گویند، «فلان مرد سخت نیکوست و احوال او خوب است ولیکن او نیز مبتلا شده است به خلق، چنان که ما مبتلا شده ایم و کم کسی خلاص یابد از فترت و آفت و امثال این»، و باشد که خویشتن مذمت کند تا بدان مذمت دیگری حاصل آید. ,
و باید که در پیش غیبت کننده نگوید، سبحان الله، اینت عجب»، تا آن کس به نشاط شود و یا دیگران که غافل بوده اند بشنوند و گوید، «اندوهگین شده ام که فلان را چنین واقعه ای اتفاق افتاده است. حق تعالی کفایت کناد» و مقصود آن بود که واقعه وی را دیگران بدانند. و باشد که چون حدیث کسی کند گوید، «خدای تعالی ما را توبه دهاد» تا بدانند که وی معصیت کرده است. این همه غیبت بود، لیکن چون چنین نبود، نفاق نیز با وی به هم که خویشتن به پارسایی فرانموده باشد و به غیبت ناکردن تا از معصیت دور شود و وی به جهل خود پندارد که غیبت نکرده است و باشد که کسی غیبت کند، وی را گوید، خاموش غیبت مکن» و به دل آن را کاره نبود، هم منافق و هم غیبت کرده باشد که غیبت شنونده هم در غیبت شریک است مگر که به دل کاره باشد. ,
یک روز ابوبکر و عمر رضی الله عنهما به هم می شدند. یکدیگر را گفتند، «فلان بسیار خسبد». پس از رسول (ص) نان خورشی خواستند. گفت، «شما نان بخورید». گفتند، «نمی دانیم که ما چه خوردیم». گفت، «بلی گوشت برادر خویش خوردید». هردو را فراهم گرفت. یکی گفته بود و دیگری شنیده بود. و اگر به دل کاره نباشد و به چشم یا به دست اشارت کند که خاموش، هم تقصیر کرده باشد. باید که به جد و صریح گوید تا اندر غایب مقصر نبود که اندر خبر است که هرکه برادر مسلمان را غیبت کند و وی نصرت نکند و وی را فرو گذارد، حق تعالی وی را فرو گذارد اندر وقتی که حاجتمند بود. ,
بدان که غیبت کردن به دل همچنان حرام است که به زبان و چنان که نشاید که نقصان کسی با دیگری گویی، نشاید که فراخویش نیز گویی. و غیبت به دل آن باشد که گمان بد بری به کسی بی آن که از وی به چشم چیزی بینی یا به گوش شنوی یا یقین دانی. رسول (ص) گفت، «حق تعالی خون مسلمانان و مال وی و آن که به وی گمان بد برند هرسه حرام کرده است» و هرچه اندر دل افتد که آن نه یقین بود و نه از قول دو عدل باشد، شیطان اندر دل افگنده بود و حق تعالی همی گوید، «ان جاء کم فاسق بنبا فتبینوا. از حاکم فاسق سخن باور مکنید». و هیچ فاسق چون شیطان نیست و حرام آن بود که دل خویش را بدان قرار دهی، اما خاطری که بی اختیار درآید و تو آن را کاره باشی بدان مأخذ نباشی. رسول (ص) می گوید، «مومن از گمان بد خالی نباشد، ولیکن سلامت وی از آن بود که اندر دل خویش تحقیق نکند و تا احتمال را جای و مجال بود بر وجهی نیکوتر حمل کند». ,
و نشان آن که تحقیق کرده باشد آن بود که بر دل وی گران تر شود آن کس و اندر مراعات وی تقصیر کردن گیرد، اما چون به دل و زبان و معاملت با وی هم بر آن باشد که بود نشان آن است که تحقیق نکرده است، اما اگر از یک عدل بشنود باید که توقف کند و دروغ زن ندارد وی را که گمان بد بردن بدین عدل هم روا نبود و نه نیز فاسق، ولیکن گوید حال آن مرد بر من پوشیده بود چون حال این مرد، اکنون نیز پوشیده است پس اگر داند که میان ایشان عداوتی و حسدی باشد توقف اولیتر و اگر آن مرد را عدل تر می داند میل به وی بیش باید که بود. ,
و هرگاه که گمان بد در دل وی افتاد به کسی، آن اولیتر بود که بدان کس تقربی زیادت کند که شیطان را خشم آید و آن گمان کمتر شود و چون به یقین بدانست غیبت نکند، ولیکن به خلوت نصیحت کند و بارنامه نکند اندر نصیحت، بلکه اندر نصیحت اندوهگین شود تا هم به سبب مسلمانی اندوهگین شده باشد و هم نصیحت کرده باشد و مزد هردو بباید. ,