1 میرساند از ره ظلمت به منزل مور را آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
2 وادی عشق است و اول ترک هستی گفتهام کردهام بر خویشتن نزدیک راه دور را
3 به نگردد از رفوکاری جراحتهای دل بخیه بینفع است زخم کاری ناسور را
4 زهر چشمش را هجوم گریهام در کار بود تلخی بادام او میخواست آب شور را
1 توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را
2 بهجز آیینه کز عکس جمال اوست مستغنی کسی دیگر در این صورت ندارد رونمایش را
3 ز خون نیمرنگ دیده گلگون میتوان کردن کف پایی که میبستم به خون دل حنایش را
4 قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم که ناگه خار مژگانم نماید رنجه پایش را
1 ز تأثیر محبت سوخت در دل کینه عاشق را ز آه آتشین گرم است لب تا سینه عاشق را
2 به ما سرتاسر هر هفته می خوردن شگون دارد نمیباشد تفاوت شنبه و آدینه عاشق را
3 نیاز و ناز را چون شیر و شکر در زبان دارد بود با جان برابر قاصد دیرینه عاشق را
4 ز شوخی تنگ در بر عکس جانان را کشد هر دم نمیباشد رقیبی بدتر از آیینه عاشق را
1 در خون جگر همچو حباب است دل ما از نیم نفس آه خراب است دل ما
2 ما تاب تف شعله رخسار نداریم از یک نگه گرم کباب است دل ما
3 تا از نظر مرحمت یار فتادیم چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
4 آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی در زیر پر و بال عقاب است دل ما
1 ز هر جانب که آن سرو روان خندان شود پیدا ز شور عاشقان از هر طرف افغان شود پیدا
2 نمک میریزد از موج تبسم بر دل ریشم لب او هر کجا چون پسته خندان شود پیدا
3 ز یک انداز چشمی کشتی عمرم تباه آمد که میگفت از نگاهی این قدر طوفان شود پیدا
4 به یاد لعل میگون تو در خون جگر ما را به دور دیده چندین خوشه مرجان شود پیدا
1 بیایید ای حریفان تا مگر جوییم راهی را به سوی عشق از این نامرادیها پناهی را
2 ز رخسار و قد و چشم تو هر کس میبرد بخشی گلستان رنگ و سرو اندام و آهو خوشنگاهی را
3 بر آب افتد اگر عکسی از آن برگشته مژگانش برون آرد روان از آب چون قلاب ماهی را
4 به تقصیر نگاهی میدهد جان در ره جانان چو عاشق کس نمیداند زبان عذرخواهی را
1 پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها
2 دردم افزون شد نمیدانم ز عشقت چون کنم با وجود آنکه کردم در غمت تدبیرها
3 چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او نقش پای مور را بر پا نهد زنجیرها
4 گر نیفتد پرتو حسن تو چون ظاهر شود دستکار صنعت نقاش بر تصویرها
1 صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را کز تنگی جا بسته به من راه نفس را
2 این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری مستی است که بندد به قفا دست عسس را
3 چون بر نکشم آه و فغان از دل صد چاک از ناله چه سان منع توان کرد جرس را
4 یا رب نشود کشته به شمشیر جفایت هر کس که به دل راه دهد غیر تو کس را
1 عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
2 سوز درون گداخته از بس که جان من با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
3 من عندلیب گلشن تصویر گشتهام در کار نیست آب و هوا گلشن مرا
4 موری به کام دانهای از حاصلم برد کو برق تا به باد دهد خرمن مرا
1 بکش از رخ نقاب و بر فروزان عارض گل را بیا یکسر بسوزان زآتش گل بال بلبل را
2 به رنگآمیزی زلف و رخت صد آفرین کردم که پیچیده است گرد دسته گل تار سنبل را
3 اگر خواهی رهانی مو به مو جمعیت دلها به قربان سرت گردم پریشان ساز کاکل را
4 کسی سر از خط پیچیدهاش بیرون نمیآرد بغیر از دل کزو بگرفته سرمشق ترسل را