1 شاهی که بر سرست ز لولاک افسرش تشریف کبریاست ز دادار در برش
2 گیهان و هر که در وی نقشی ز قدرتش گردون و هرچه در وی حرفی ز دفترش
3 اقبال و بخت پیر و عضبا ور فرفش خورشید و ماه خادم شبیر و شبرش
4 شام ابد جنیبهٔ موی مجعدش صبح ازل طلیعهٔ روی منورش
1 زاهدا چندی بیا با ما بهخلوت یار باش صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
2 تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
3 نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
4 کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
1 خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
2 مینا به کار ناید کشتی کنید پر کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
3 خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
4 ما را اگر به جام سفالین دهید می خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
1 اکنون که گل افروخته آتش به گلستان افروخت نباید دگر آتش به شبستان
2 رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه بستان می و پس با صنمی رو سوی بسنان
3 در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم بازی کنمش هرشب با نار دو پستان
4 گر نار دو پستان ویم خون ننشاند هیچم ندهد فایده عناب و سپستان
1 ای زلف تیره سایهٔ بال فرشتهای یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
2 آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
3 بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
4 هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو هندویی و به صورت لام نوشتهای
1 خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
2 در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
3 تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
4 در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
1 سحر دیر مغان را در گشودند دری از خلد برکشورگشودند
2 دری زانده به روی خلق بستند ز شادی صد در دیگرگشودند
3 از آن یک فتح باب ابواب رحمت بروی مسلم وکافرگشودند
4 بروز نشوهٔ می لشکر عیش دو صدکشور به یک ساغرگشودند
1 ای زلف نگار من از بس که پریشانی سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
2 چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
3 هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند تو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانی
4 افعیزده را مانی از بس که بهخود پیچی با آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانی
1 امروز ای غلام به از عیش کار نیست برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست
2 تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست
3 انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار کانکس پیاده است که بر می سوار نیست
4 ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست
1 ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشی زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی
2 آن راکه هست سودا دایم مشوش است آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی
3 بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی
4 سر بردهای به جام لب ماه من مگر زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی