1 ای آفتاب بندهٔ تابنده رای تو گردنده چرخ گرد سُم بادپای تو
2 تو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقل نه دیده ابتدای تو نه انتهای تو
3 زرین شود ز جود تو از شرق تا به غرب خورشید تعبیه است مگر در سخای تو
4 گر صیت همتت شنود نطفه در رحم بیدست و پای رقص کند از عطای تو
1 ای روی تو فرخندهترین صنع الهی در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
2 خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
3 خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
4 خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم روشن کن چشم همه در عین سیاهی
1 قاصدی کو تا فرستم سوی تو غیرتم آید که بیند روی تو
2 مرده بودم زنده گشتم بامداد کامد از باد سحرگه بوی تو
3 کاش میمردم نمیدیدم به چشم این دل افتد دور از پهلوی تو
4 دل شده از جفت ابروی تو طاق زان پریشان گشته چون گیسوی تو
1 چه غم ز بیکلهی کآسمان کلاه منست زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
2 گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
3 به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
4 زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست به جان دوست همان نیستی پناه منست
1 ضحاک وار کشته بسی بی گناه را بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را
2 قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین چشمم ندید در شب تاریک چاه را
3 هوش از سرم به چابکی آن شوخ کجکلاه برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
4 حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت از ابلهی گناه شمارد نگاه را
1 نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
2 چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
3 به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
4 بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم