چو شد پادشا بر از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
1. چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
1. ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو به رنج و وبال
1. چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
1. جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
1. دگر هفته با لشکری سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز
1. پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
1. چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
1. وزان پس غم و شادی یزدگرد
چنان گشت بر پور چون باد ارد
1. بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
1. چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
1. پس آگاهی آمد به بهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
1. چو ایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند