1 پس آگاهی آمد به بهرام گور که از چرخ شد تخت را آب شور
2 پدرت آن سرافراز شاهان بمرد به مرد و همه نام شاهی ببرد
3 یکی مرد بر گاه بنشاندند به شاهی همی خسروش خواندند
4 بخوردند سوگند یکسر سپاه کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه
1 چو ایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند
2 چو گشتند زان رنج یکسر ستوه نشستند یک با دگر همگروه
3 که این کار ز اندازه اندر گذشت ز روم و ز هند و سواران دشت
4 یکی چاره باید کنون ساختن دل و جان ازین کار پرداختن
1 خود و شاه بهرام با رایزن نشستند و گفتند بیانجمن
2 سخنشان بران راست شد کز یمن به ایران خرامند با انجمن
3 گزین کرد از تازیان سی هزار همه نیزهداران خنجرگزار
4 به دینارشان یکسر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد
1 چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران
2 پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست
3 به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان
4 نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا
1 چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و کارکرده سران
2 همه راست گفتید و زین بترست پدر را نکوهش کنم در خورست
3 ازین چاشنی هست نزدیک من کزان تیره شد رای تاریک من
4 چو ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من
1 گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد نشست از بر گاه شاه
2 فرستاد و ایرانیان را بخواند ز روز گذشته فراوان براند
3 به آواز گفتند پس موبدان که هستی تو داناتر از بخردان
4 به شاهنشهی در چه پیش آوری چو گیری بلندی و کنداوری
1 چو بهرام و خسرو به هامون شدند بر شیر با دل پر از خون شدند
2 چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان
3 بدان موبدان گفت تاج از نخست مر آن را سزاتر که شاهی بجست
4 و دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان