1 جز از گوی و میدان نبودیش کار گهی زخم چوگان و گاهی شکار
2 چنان بد که یک روز بیانجمن به نخچیرگه رفت با چنگ زن
3 کجا نام آن رومی آزاده بود که رنگ رخانش به می داده بود
4 به پشت هیون چمان برنشست ابا سرو آزاده چنگی به دست
1 وزان پس غم و شادی یزدگرد چنان گشت بر پور چون باد ارد
2 برین نیز چندی زمان برگذشت به ایران پدر پور فرخ به دشت
3 ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد
4 به اخترشناسان بفرمود شاه که تا کردهر یک به اختر نگاه
1 چو بشنید زو این سخن یزدگرد روان و خرد را برآورد گرد
2 نگه کرد از آغاز فرجام را بدو داد پرمایه بهرام را
3 بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند
4 تنش را به خلعت بیاراستند ز در اسپ شاه یمن خواستند
1 چو بهرام و خسرو به هامون شدند بر شیر با دل پر از خون شدند
2 چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان
3 بدان موبدان گفت تاج از نخست مر آن را سزاتر که شاهی بجست
4 و دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان
1 پدر آرزو کرد بهرام را چه بهرام خورشید خودکام را
2 به منذر چنین گفت بهرام شیر که هرچند مانیم نزد تو دیر
3 همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم در برانگیزدم
4 برآرست منذر چو بایست کار ز شهر یمن هدیهٔ شهریار
1 چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپه را ز دشت اندرآورد گرد
2 کلاه برادر به سر بر نهاد همی بود ازان مرگ ناشاد شاد
3 چنین گفت با نامداران شهر که هرکس که از داد یابند بهر
4 نخست از نیایش به یزدان کنید دل از داد ما شاد و خندان کنید
1 چو در دخمه شد شهریار جهان ز ایران برفتند گریان مهان
2 کنارنگ با موبد و پهلوان هشیوار دستور روشنروان
3 همه پاک در پارس گرد آمدند بر دخمه یزدگرد آمدند
4 چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ دگر قارن گرد پور گشسپ