به بغداد بنشست از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
...
1. به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
...
1. بدانگه که شاه اردوان را بکشت
ز خون وی آورد گیتی به مشت
...
1. به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
...
1. چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
...
1. بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
...
1. چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
...
1. کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
...
1. بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد به بار
...
1. کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
...
1. چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند
...
1. به گفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر
...
1. چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
...