1 کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر
2 بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد
3 به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون
4 که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بیهنر
1 بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت
2 بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر
3 که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان
4 چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست
1 کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن
2 چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار
3 به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه
4 به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند
1 به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج
2 کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست
3 شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
4 چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد