1 چو آگاه شد زان سخن هفتواد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
2 بیامد که دژ را کند خواستار بران باره بر شد دمان شهریار
3 بکوشید چندی نیامدش سود که بر بارهٔ دژ پی شیر بود
4 وزان روی لشکر بیامد چو کوه بماندند با داغ و درد آن گروه
1 به جهرم یکی مرد بد بدنژاد کجا نام او مهرک نوشزاد
2 چو آگه شد از رفتن اردشیر وزان ماندن او بران آبگیر
3 ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه ز بهر خورشها برو بسته راه
4 ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بیمر سپاه