1 وزین سو به دریا رسید اردشیر به یزدان چنین گفت کای دستگیر
2 تو کردی مرا ایمن از بدکنش که هرگز مبیناد نیکی تنش
3 برآسود و ملاح را پیش خواند ز کار گذشته فراوان براند
4 نگه کرد فرزانه ملاح پیر به بالا و چهر و بر اردشیر
1 چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه
2 بیامد دو رخساره همرنگ نی چو شب تیره گشت اندر آمد بری
3 یکی نامه بنوشت نزد پسر که کژی به باغ اندر آورد بر
4 چنان شد ز بالین ما اردشیر کزان سان نجست از کمان ایچ تیر
1 یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک
2 که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا
3 مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت
4 ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
1 پراندیشه بود آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جایگاه
2 سپه برگرفت از لب آبگیر سوی پارس آمد دمان اردشیر
3 پس لشکر او بیامد سپاه ز هر سو گرفتند بر شاه راه
4 بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاختند از پس شهریار
1 ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و تیغ و تیر
2 هیم رفت پیش اندرون هفتواد به جنگ اندرون داد مردی بداد
3 همه شهر بگرفت و او را بکشت بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
4 به نزدیک او مردم انبوه شد ز شهر کجاران سوی کوه شد
1 سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد
2 به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
3 چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بیمر به جنگ
4 یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت
1 وزان جایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همی کرد آهنگ کرم
2 بیاورد لشکر ده و دو هزار جهاندیده و کارکرده سوار
3 پراگنده لشکر چو شد همگروه بیاوردشان تا میان دو کوه
4 یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند سالار شاه اردشیر
1 چو خورشید شد زرد لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند
2 چو شب نیم بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد
3 همه دشت زیشان پر از خفته دید یکایک دل لشکر آشفته دید
4 چو آمد سپهبد به بالین کرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
1 ببین این شگفتی که دهقان چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت
2 به شهر کجاران به دریای پارس چه گوید ز بالا و پهنای پارس
3 یکی شهر بد تنگ و مردم بسی ز کوشش بدی خوردن هر کسی
4 بدان شهر دختر فراوان بدی که بیکام جویندهٔ نان بدی
1 چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر
2 سپهبد فرستاد نزدیک اوی سپاهی بلند اختر و رزمجوی
3 چو آگاه شد زان سخن هفتواد ازیشان به دل در نیامدش یاد
4 کمینگاه کرد اندران کنج کوه بیامد سوی رزم خود با گروه