1 یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک
2 که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا
3 مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت
4 ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
1 چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیرهروان
2 چنین گفت کین راز چرخ بلند همی گفت با من خداوند پند
3 هران بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش به کوشش گذر چون بود
4 گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شهرگیر
1 سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد
2 به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
3 چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بیمر به جنگ
4 یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت
1 چو خورشید شد زرد لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند
2 چو شب نیم بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد
3 همه دشت زیشان پر از خفته دید یکایک دل لشکر آشفته دید
4 چو آمد سپهبد به بالین کرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
1 ببین این شگفتی که دهقان چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت
2 به شهر کجاران به دریای پارس چه گوید ز بالا و پهنای پارس
3 یکی شهر بد تنگ و مردم بسی ز کوشش بدی خوردن هر کسی
4 بدان شهر دختر فراوان بدی که بیکام جویندهٔ نان بدی
1 ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و تیغ و تیر
2 هیم رفت پیش اندرون هفتواد به جنگ اندرون داد مردی بداد
3 همه شهر بگرفت و او را بکشت بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
4 به نزدیک او مردم انبوه شد ز شهر کجاران سوی کوه شد
1 چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر
2 سپهبد فرستاد نزدیک اوی سپاهی بلند اختر و رزمجوی
3 چو آگاه شد زان سخن هفتواد ازیشان به دل در نیامدش یاد
4 کمینگاه کرد اندران کنج کوه بیامد سوی رزم خود با گروه
1 به جهرم یکی مرد بد بدنژاد کجا نام او مهرک نوشزاد
2 چو آگه شد از رفتن اردشیر وزان ماندن او بران آبگیر
3 ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه ز بهر خورشها برو بسته راه
4 ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بیمر سپاه
1 پراندیشه بود آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جایگاه
2 سپه برگرفت از لب آبگیر سوی پارس آمد دمان اردشیر
3 پس لشکر او بیامد سپاه ز هر سو گرفتند بر شاه راه
4 بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاختند از پس شهریار