1 چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر
2 به مانندهٔ نامدار اردشیر فزاینده و فرخ و دلپذیر
3 همان اردشیرش پدر کرد نام نیا شد به دیدار او شادکام
4 همی پروریدش به بربر به ناز برآمد برین روزگاری دراز
1 چو دارا به رزم اندرون کشته شد همه دوده را روز برگشته شد
2 پسر بد مر او را یکی شادکام خردمند و جنگی و ساسان به نام
3 پدر را بران گونه چون کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید
4 ازان لشکر روم بگریخت اوی به دام بلا در نیاویخت اوی
1 چو آمد به نزدیکی بارگاه بگفتند با شاه زان بارخواه
2 جوان را به مهر اردوان پیش خواند ز بابک سخنها فراوان براند
3 به نزدیکی تخت بنشاختش به برزن یکی جایگه ساختش
4 فرستاد هرگونهای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی
1 چو شد روی کشور به کردار قیر کنیزک بیامد بر اردشیر
2 چو دریا برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان
3 کنیزک بگفت آنچ روشنروان همی گفت با نامدار اردوان
4 سخن چون ز گلنار زان سان شنید شکیبایی و خامشی برگزید
1 کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی گاه اشکانیان بازگرد
2 چه گفت اندر آن نامهٔ راستان که گوینده یاد آرد از باستان
3 پس از روزگار سکندر جهان چه گوید کرا بود تخت مهان
4 چنین گفت داننده دهقان چاچ کزان پس کسی را نبد تخت عاج
1 چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیرهروان
2 چنین گفت کین راز چرخ بلند همی گفت با من خداوند پند
3 هران بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش به کوشش گذر چون بود
4 گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شهرگیر
1 سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد
2 به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
3 چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بیمر به جنگ
4 یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت
1 چنان بد که بیماه روی اردوان نبودی شب و روز روشنروان
2 ز دیبا نبرداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی به فال
3 چو آمدش هنگام برخاستن به دیبا سر گاهش آراستن
4 کنیزک نیامد به بالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی
1 یکی کاخ بود اردوان را بلند به کاخ اندرون بندهای ارجمند
2 که گلنار بد نام آن ماهروی نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
3 بر اردوان همچو دستور بود بران خواسته نیز گنجور بود
4 بروبر گرامیتر از جان بدی به دیدار او شاد و خندان بدی
1 کنون پادشاه جهان را ستای به رزم و به بزم و به دانش گرای
2 سرافراز محمود فرخندهرای کزویست نام بزرگی به جای
3 جهاندار ابوالقاسم پر خرد که رایش همی از خرد برخورد
4 همی باد تا جاودان شاد دل ز رنج و ز غم گشته آزاد دل