1 چو لهراسب آگه شد از کار شاه ز لشکر که بودند با او براه
2 نشست از بر تخت با تاج زر برفتند گردان زرین کمر
3 بآواز گفت ای سران سپاه شنیده همه پند و اندرز شاه
4 هرآنکس که از تخت من نیست شاد ندارد همی پند شاهان بیاد
1 و زآن پس بخوردند چیزی که بود ز خوردن سوی خواب رفتند زود
2 هم آنگه برآمد یکی باد و ابر هواگشت برسان چشم هژبر
3 چو برف از زمین بادبان برکشید نبد نیزهٔ نامداران پدید
4 یکایک ببرف اندرون ماندند ندانم بدآنجای چون ماندند
1 به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه
2 چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک
3 بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی
4 یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت