1 چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب
2 دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم
3 برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پردهسرای
4 چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید
1 فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه
2 چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود
3 همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر نشاخت
4 پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
1 برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه
2 یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماهآفرید
3 که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت
4 پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان
1 به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی
2 دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب
3 نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان
4 یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست
1 سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید
2 بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه
3 یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیکپی
4 بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش
1 بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت
2 به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن
3 خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه
4 بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست
1 سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید
2 منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه
3 سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند
4 پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین
1 چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت
2 به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند
3 که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم
4 چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند