1 تخوار سراینده گفت آن زمان که آمد بر کوه کوهی دمان
2 سپهدار طوسست کامد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ
3 برو تا در دژ ببندیم سخت ببینیم تا چیست فرجام بخت
4 چو فرزند و داماد او را برزم تبه کردی اکنون میندیش بزم
1 فرود جوان را دژ آباد بود بدژ درپرستنده هفتاد بود
2 همه ماهرویان بباره بدند چو دیبای چینی نظاره بدند
3 ازان بازگشتن فرود جوان ازیشان همی بود تیرهروان
4 چنین گفت با شاهزاده تخوار که گر جست خواهی همی کارزار
1 همی گفت و جوشن همی بست گرم همی بر تنش بر بدرید چرم
2 نشست از بر اژدهای دژم خرامان بیامد براه چرم
3 فرود سیاوش چو او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
4 همی گفت کین لشکر رزمساز ندانند راه نشیب و فراز
1 چنین گفت شاه جوان با تخوار که آمد بنوی یکی نامدار
2 نگه کن ببین تا ورا نام چیست بدین مرد جنگی که خواهد گریست
3 بخسرو تخوار سراینده گفت که این را ز ایران کسی نیست جفت
4 که فرزند گیوست مردی دلیر بهر رزم پیروز باشد چو شیر
1 چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید
2 دلیران دژدار مردی هزار ز سوی کلات اندر آمد سوار
3 در دژ ببستند زین روی تنگ خروش جرس خاست و آوای زنگ
4 جریره بتخت گرامی بخفت شب تیره با درد و غم بود جفت
1 چو خورشید تابنده بنمود چهر خرامان برآمد بخم سپهر
2 ز هر سو برآمد خروش سران گراییدن گرزهای گران
3 غو کوس با نالهٔ کرنای دم نای سرغین و هندی درای
4 برون آمد از بارهٔ دژ فرود دلیران ترکان هرآنکس که بود
1 سه روزش درنگ آمد اندر چرم چهارم برآمد ز شیپور دم
2 سپه برگرفت و بزد نای و کوس زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
3 هرآنکس که دیدی ز توران سپاه بکشتی تنش را فگندی براه
4 همه مرزها کرد بیتار و پود همی رفت پیروز تا کاسهرود
1 ازان پس خبر شد بافراسیاب که شد مرز توران چو دریای آب
2 سوی کاسهرود اندر آمد سپاه زمین شد ز کین سیاوش سیاه
3 سپهبد به پیران سالار گفت که خسرو سخن برگشاد از نهفت
4 مگر کین سخن را پذیره شویم همه با درفش و تبیره شویم