1 چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر
2 تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
3 کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست
4 بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه
1 دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت
2 به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر
3 هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم
4 سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست
1 به گودرز گفت آن زمان پهلوان کز ایدر برو زود روشن روان
2 پیامی ز من پیش کاووس بر بگویش که مارا چه آمد به سر
3 به دشنه جگرگاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر
4 گرت هیچ یادست کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من
1 بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار
2 جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه
3 گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد
4 که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
1 وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند
2 بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه
3 چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان
4 پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید