1 یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار
2 نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پروردهٔ روزگار
3 دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان
4 دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی
1 گرازان بدرگاه شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند
2 چو رفتند و بردند پیشش نماز برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
3 یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
4 که رستم که باشد فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من
1 دگر روز فرمود تا گیو و طوس ببستند شبگیر بر پیل کوس
2 در گنج بگشاد و روزی بداد سپه برنشاند و بنه برنهاد
3 سپردار و جوشنوران صد هزار شمرده به لشکر گه آمد سوار
4 یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گرد ایشان هوا تیره گشت
1 چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید
2 تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
3 که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بیکلاه و کمر
4 ببینم که این نو جهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست
1 چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند
2 بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ
3 یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش
4 کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم
1 چو بشنید این گفتهای درشت نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
2 ز بالا زدش تند یک پشت دست بیفگند و آمد به جای نشست
3 بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی خود چینی به کردار باد
4 ز تندی به جوش آمدش خون برگ نشست از بر بارهٔ تیزتگ
1 به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت
2 یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند
3 نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان
4 به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند
1 برفتند و روی هوا تیره گشت ز سهراب گردون همی خیره گشت
2 تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان نیارامد از تاختن یک زمان
3 وگر باره زیر اندرش آهنست شگفتی روانست و رویین تنست
4 شب تیره آمد سوی لشکرش میان سوده از جنگ و از خنجرش