1 یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه
2 به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران
3 یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
4 که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی
1 چه گفت آن سراینده مرد دلیر که ناگه برآویخت با نره شیر
2 که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همی
3 ز بدها نبایدت پرهیز کرد که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
4 زمانه چو آمد بتنگی فراز هم از تو نگردد به پرهیز باز
1 همی کرد پوزش ز بهر گناه مر او را همی جست هر سو سپاه
2 خبر یافت زو رستم و گیو و طوس برفتند با لشکری گشن و کوس
3 به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر
4 همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیدار بخت
1 تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب
2 چنین گفت با رخش کای نیک یار مکن سستی اندر گه کارزار
3 که من شاه را بر تو بیجان کنم به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
4 چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتی برآمد ز پهلوش پر
1 چنین گفت پس گیو با پهلوان که ای نازش شهریار و گوان
2 شوم ره بگیرم به افراسیاب نمانم که آید بدین روی آب
3 سر پل بگیرم بدان بدگمان بدارمش ازان سوی پل یک زمان
4 بدان تا بپوشند گردان سلیح که بر ما سرآمد نشاط و مزیح