1 تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار
2 پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه
3 چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
4 چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت
1 سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید
2 منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه
3 سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند
4 پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین
1 به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
2 پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود
3 چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز
4 هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد
1 چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت
2 به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند
3 که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم
4 چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند
1 تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار
2 پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه
3 چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
4 چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت