1 فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز
2 گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند
3 ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی
4 از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد
1 فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه
2 چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود
3 همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر نشاخت
4 پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
1 یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین
2 سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای
3 چنین گفت کاین نامهٔ پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند
4 دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین
1 برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز
2 فریدون فرزانه شد سالخورد به باغ بهار اندر آورد گرد
3 برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن
4 چو آمد به کاراندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی
1 برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه
2 یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماهآفرید
3 که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت
4 پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان
1 سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید
2 بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه
3 یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیکپی
4 بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش
1 به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی
2 دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب
3 نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان
4 یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست
1 بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت
2 به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن
3 خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه
4 بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست
1 به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد
2 نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد
3 سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس
4 دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز
1 سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید
2 بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه
3 یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیکپی
4 بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش