چو ضحاک شد بر جهان از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
...
1. چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
...
1. چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
...
1. چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا به سر برش یزدان چه راند
...
1. برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز
...
1. نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
...
1. چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
...
1. چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
...
1. فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
...
1. چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
...
1. طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود
...
1. چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
...