1 چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت
2 بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت
3 بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر
4 چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن
1 طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود
2 فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
3 وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند
4 سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست
1 چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی
2 که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای
3 ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام
4 به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو
1 جهاندار ضحاک ازان گفتگوی به جوش آمد و زود بنهاد روی
2 چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد
3 بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین
4 بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران