1 فغانی فی المثل در عالم خاک اگر نان را نمی یابی وگر آب
2 مبر حاجت بر ارباب دنیا که روزی میرساند رب ارباب
1 ای آنکه فلک طاق حریم حرمت را از قدر و شرف کعبه ی ارباب صفا گفت
2 عمری ز طواف در این خانه فغانی جایی نشد و مقصد و مقصود ترا گفت
3 آخر چو ندید از تو امید نظر و لطف قطع نظر از خاک درت کرد و دعا گفت
1 حال من و عدو مثل آتشست و نی از تیزیش نترسم اگر نیش می شود
2 هر چند بیش می کند از جهل قصد من می سوزد و جراحت من بیش می شود
1 ای من غلام همت مردی که بی سخن با شاعرش سخاوت و لطف پیاپیست
2 و آنرا که شعر دادم و بستد بجایزه آبستن منست اگر حاتم طیست
1 شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک آبروی دردمندان را روان چون آب جوی
2 تا بکی سرگشته گردانی پی وجهی که آن گر دهی یکرو سیه سازی وگرنه هر دوروی
1 دوش بگرفت محتسب مستم همره او پی قصاص شدم
2 گرم بگرفته بود همچو تبم عرقی کردم و خلاص شدم
1 بندهٔ همت او باش فغانی که ز جود هرچه گوید همه را بخشد و منت ننهد
2 یا نگوید که به سائل بدهم صد درهم یا چو آرد به زبان جهد کند تا بدهد
1 صاحب کرمی که مرگ زر دید بر اوج بقا بسی نکو رفت
2 آن کس که نخورد و بیشتر ساخت قارون شد و در زمین فرو رفت
1 شاه عالم پناه اسماعیل که جهان ملک اوست یک قلمه
2 روز جولان ز اسب زیر آورد شهسواران و صاحبان رمه
3 سفله را هم پیاده کرد کنون بجزا خود نشسته اند همه