الحمدلله الذی نور وجه حبیبه بتجلیات الجمال فتلالامنه نوراً، و ابصر فیه غایات الکمال ففرح به سروراً، فصدره علی یده و صافاه و آدم لم یکن شیئاًمذکورا و لا القلم کاتباً و لااللوح مسطوراً، فهو مخزن کنزالوجود و مفتاح خزاین الجود و قبلة الواجد و الموجود و صاحب لواء الحمد و المقام المحمود، الذی لسان مرتبته یقول: ,
2 وانیو ان کنت بن آدم صورة فلیفیه معنی شاهد بابوتی
3 گفتا بصورت ار چه ز اولاد آدمم از رویمرتبت بهمه حال برترم
4 چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش گردد همه جهان بحقیقت مصورم
بدان که در اثنای هر لمعهای ازین لمعان ایمائی کرده میآید بحقیقتی منزه از تعین، خواه حبش نام نه خواه عشق، اذلامشاحة فی الالفاظ، و اشارتی نموده میشود بکیفیت سیراو در اطوار و ادوار، وسفر اودر مراتب استیداع و استقرار، و ظهور او بصورت معانی و حقایق،و بروز او بکسوت معشوق و عاشق و باز انطوای عاشق در معشوق عیناً، و انزوای معشوق در عاشق حکماً، و اندراج هر دو در سطوات وحدت او جمعاً. و هنالک اجتمع الفرق و ارتتق الفتق و استتر النور فی النور وبطن الظهور فی الظهور، و نودی من وراء سرادقات العزة: الا کل شیئی ما خلاالله باطل، و غایت العین لارسم و لااثر، و برزوالله الواحد القهار ,
اشتقاق عاشق و معشوق از عشق در مقر خود از تعین منزه است و در حریم عین خود از بطون و ظهور مقدس، ولیکن بهر اظهار کمال، از آن روی که عین ذات خود است و صفات خود، خود را در آینۀ عاشقی و معشوقی بر خود عرضه کرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد. از روی ناظری و منظوری نام عاشقی و معشوقی پیدا آمد. نعت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت. ظاهر را بباطن بنمود، آوازۀ عاشقی برآمد. باطن را به ظاهر بیاراست، نام معشوقی آشکارا شد. ,
2 یک عین متفق که جز او ذرهای نبود چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
3 ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت مطلوب را که دید طلبکار آمده؟
ذات عشق از روی معشوقی آینه عاشق آمد، تادروی مطالعۀ جمال خود کند، و از روی عاشقی آینه معشوق آمد، تا در او اسماء و صفات خود بیند، هرچند در دیدۀ شهود یک مشهود بیش نیاید. اما چون یک روی بدو آینه نماید، هر آینه در هر آینه روئی دیگر پیدا آید. ,
سلطان عشق خواست که خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید. ,
2 چتر برداشت و برکشید علم تا بهم بر زند وجودو عدم
3 بیقراری عشق شورانگیز شر و شوری فکند در عالم
ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا که: کان الله ولم یکن معه شیئی. ,
عشق هر چند خود را دایم بخود میدید، خواست تا در آینه نیز جمال و کمال معشوقی خود مطالعه کند، نظر در آینۀ عین عاشق کرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت: ,
2 أ انت ام انا هذا العین فیالعین؟ حاشای، حاشای،من اثبات اثنین
عاشق صورت خود گشت و دبدبۀ: یحبهم، در جهان انداخت و چون در نگری: ,
4 بر نقش خود است فتنه نقاش کس نیست در این میان تو خوش باش
غیرت معشوق اقتضا کرد که عاشق غیر او رادوست ندارد و بغیر او محتاج نشود. لاجرم خود را عین همه اشیاء کرد، تا هر چه را دوست دارد و به هرچه محتاج شود او بود. ,
2 غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عین جمله اشیا شد
و هیچکس هیچ چیز را چنان دوست ندارد که خود را، بدان اینجا که تو کیستی. ,
4 تا ظن نبریک ه هست این رشته دو تو یک توست ز اصل و فرع، بنگر تو نکو
محبوب در آینه هر لحظه روئی دیگر نماید و هر دم بصورتی دیگر برآید؛ زیرا که صورت، بحکم اختلاف آینه هر دم دیگرمیشود و آینه هر نفس بحسب اختلاف احوال دیگر میگردد. ,
2 در هر آیینه روی دیگرگون مینماید جمال او هردم
3 گه بر آید به کسوت حوا گه نماید به صورت آدم
از این جاست که هرگز در یک صورت دوبار روی ننماید و در دو آینه بیک صورت پیدا نیاید. ابوطالب مکی میفرماید که: لایتجلی فی صورة مرتین و لایتجلی فی صورة لاثنین. ,
نهایت این کار آنست که محب محبوب را آینه خود بیند و خود را آینۀ او ,
2 هر دم که در صفای رخ یار بنگرد گردد همه جهان بحقیقت مصورش
3 چون باز در فضای دل خود نظر کند بیند چو آفتاب، رخ خوب دلبرش
گاه این شاهد او آید و او مشهود این، و گاه او منظور این شودو این ناظر او، و گاه این برنگ او برآید و گاه او بوی این گیرد. ,
عشق در همه ساریست، ناگزیر جمله اشیاءاست و کیف تنکر العشق و مافی الوجود الاهو، ولولاالحب ماظهر ماظهر، فبالحب ظهر الحب سارفیه،بل هو الحب کله، ذات محب و عشق او محال است که مرتفع شود، بلکه تعلق او نقل شود، از محبوبی به محبوبی ,
2 نقل فئوادک حیث شئت من الهوی ما الحب الا للحبیب الاول
هر کرا دوست داری او رادوست داشته باشی، و بهرچه روی آوری،روی بدو آورده باشی، واگر ندانی. ,
4 فکل مغریب محبوبی دین له جمیعهم لک قددانواو ما فطنوا
محبوب یادرآینۀ صورت روی نماید، یا در آینۀ معنی، یا ورای صورت و معنی. اگر جمال بر نظر محب در کسوت صورت جلوه دهد، محب از شهود لذت تواند یافت و از ملاحظه قوت تواند گرفت. اینجا سر: رأیت ربی فی احسن صورة با او گوید: فاینما تولوا فثم وجه الله، چه معنی دارد؟ و معنی: الله نور السموات والارض باوی در میان نهد که عاشق چرا گوید: ,
2 یاری دارم که جسم و جان صورت اوست چه جسم و چه جان؟ جمله جهان صورت اوست
3 هر صورت خوب و معنی پاکیزه کاندر نظر من آید آن صورت اوست
اگر جلال او از درون پردۀ معنی در عالم ارواح تاختن آرد، محب را از خود چنان بستاند که از اونه رسم ماند و نه اسم، اینجا محب نه لذت شهود یابد و نه ذوق وجود. اینجا فنای:من لم یکن و بقای: من لم یزل، باوی روی نماید که: ,