پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر
که داری به دل کینه ی اهل خیر
شب دوش من درکنار فرات
به ظلمت درون همچو آب حیات
نهادم کمین تا بریزمت خون
نبد دست چون بود زورت فزون
فتادم به دام تو شوریده بخت
نهادی به کوپال من بند سخت
بکشتم بسی از سپاهت به تیغ
تو خود جستی از چنگ من ای دریغ
نکردم من این ها به نیروی خویش
ننازم به شمشیر و بازوی خویش
خداوند کیهان مرا گشت یار
که بگسستم آن بند آهن چو، تار
جهان آفرین بس بود یار من
تو دیدی که چونست کردار من
اگر خواهی از تیغ من جای بری
نباید که باشی زایمان، بری
سوی مرز خود رو، مبر عرض خویش
بران دشمنان علی را ز پیش
وگرنه چو انگیخت گرد نبرد
پدید آید از مرد در جنگ، مرد
نمایم جهان برتو زانسان سیاه
که دیگر نیابی سوی بصره راه
به عبداله آنگونه رانم سنان
که دیگر نیابد دو دستش عنان
به افزونی لشگر خود مناز
که با من چو گنجشک باشند و باز
چو آمد به بن نامه ی پر زداد
بپیچید و بر سرش خاتم نهاد
چو آمد به وی نامه ی سرفراز
بخواند و ز پاسخ فروماند باز
از ان نامور نامه شد پر هراس
برآورد سر پس چو گاو خراس
فرستاده را گفت: نام تو چیست؟
به دین پیشوا و امام تو کیست؟
که را دانی اندر جهان شاه خود؟
که را دشمن دین و بد خواه خود؟
بگفتا: که حارث مرا هست نام
علی باشدم راهنما و امام
بگفتا بدو مصعب بد گمان:
که گر خواهی از مرگ یابی امان
براهیم و مختار را بد شمار
که بخشم تو را خاتم زینهار
وگرنه به کوپال زانسان سرت
بکوبم که گرید به تو همسرت
فرستاده گفتا: بگو با سپاه
بیایند یکسر در این پیشگاه
که تا من برآیم به جایی بلند
بگویم همان را که داری پسند
به لشگر بداندیش فرمان بداد
سپاه آمد و جابه جا ایستاد
زبان را به حمد جهان آفرین
گشود و نبی را بخواهد آفرین
به شیر خدا گفت آنگه درود
دو نوباوه اش را به پاکی سرود
به نیکی براهیم و مختار را
ستود و دگر کرد گفتار را
بگفتا: که نفرین به پور زبیر
کز او نامد اندر جهان هیچ خیر
پلید است و بی دین و بیدادگر
برادر چو وی چون دو پورش، پدر
شنید این چو مصعب زبگزیده مرد
بپیچید برخویش ازخشم و درد
شد آن بی گنه از بلندی نگون
تن پاکش از خون همه لعلگون
روان را به شاه شهیدان سپرد
زگیتی همی نام نیکو ببرد
به جز مصعب ازکین به زخم درشت
فرستاده را در جهان کس نکشت
براهیم را این چو آمد به گوش
بگریید از درد و برزد خروش
بگفتا: بکویید کوس نبرد
برانید لشگر ز جا همچو گرد
بغرید کوس و سپه فوج فوج
چو دریای قلزم درآمد به موج
گروهی چو کوه اندر آمد ز جای
همه غرق آهن زسر تا به پای
شد از ناله پر، هفتمین آسمان
بپیچید برخود زمین و زمان
تو گفتی که خون شهیدان پاک
بجوشید از تربت تابناک
زره پوش کند آوران خیل خیل
برفتند چون از برکوه، سیل
چو بر زین برآمد سوار سپهر
سپاه ستاره، بپوشید چهر
زنیزه، هوا بیشه ی شیر شد
جهان سربه سر پر ز شمشیر شد
چو مصعب سرترک لشگر بدید
سراسیمه لشگر به هامون کشید
نکرده سپه را به صف استوار
که برلشگرش زد یکی نامدار
چو تندر خروشان و چون پیل مست
به زیرش یکی باد و برقی به دست
صف میمنه راند بر میسره
چو شد میمنه و میسره یکسره
به قلب سپه تاخت چون برق و باد
زمرد افکنی، داد مردی بداد
چو انگیخت محشر در آن رزمگاه
فرو ریخت بسیار خون، زان سپاه
بیامد سوی لشگر خویشتن
بر او آفرین خوان، همه انجمن
چو مصعب زوی آن دلیری بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
همی گفت: کاین لجه ی نیل بود
و یا شیرکوشنده یا پیل بود
که بود این دلاور که چون تند باد
به ما تاخت وین داغ بر مانهاد؟
بگفتند: کاین شیر بی ترس و بیم
که تیغش بود همچو مار کیلم
سپس گفت مصعب به یاران خویش
که ما را رهی صعب آمد به پیش
شما گر بدینگونه جنگ آورید
همه نام نیکو به ننگ آورید
ندیدید با ما چه کرد این سوار؟
زوی باید آموختن کارزار
گروهی ابا تیغ و گرز و کمند
گروهی ابا نیزه های بلند
گروهی به قاروره، قومی به تیر
درآیید در پهنه ی داروگیر
زگفتار او لشگر آمد به جوش
کشیدند از نای رزمی خروش
هزاری دو قاروره ده و دو هزار
زره پوش و بر باد پایان سوار
دو بیور هزار از سپه تیغ زن
به پیکارشان زال زر همچو زن
گروهی سپردار و خنجر گزار
که بودند اندر شمر، ده هزار
به یک ره به میدان نهادند روی
به قلب اندرون، مصعب کینه جوی
چو این دید اشتر نژاد دلیر
که شد پهنه زان پر دلان غاب شیر
خروشید:کای یاوران رسول (ص)
که هستید خونخواه آل بتول (ع)
یک امروز خود را کنید آزمون
به مردی ابا این سپاه فزون
اگر کشته گشتید خرم بهشت
شما را بود از خدا، سرنوشت
وگر زنده ماندید دور ازگزند
شود نامتان چون فلک سربلند
ازین به چه باشد که در راه دین؟
سپاریم ما جان به جان آفرین
به نیرو اگر چون شما شیر نیست
زعباس به دست و شمشیر نیست
نباشد بهتر به روی و به موی
ز شبه پیغمبر، شه ماهروی
به یاد آورید آن ستم ها زشت
که کردند با شاه اهل بهشت
وزان دختران رسول انام
که بردند بی پرده تا شهر شام
بجویید آن خون که پروردگار
بود خونبهایش به روز شمار
بکوشید در یاری بوتراب
که ما را ظفر وعده داد آن جناب
بگفت این و غرید آن کامگار
چو شیر گرسنه که بیند شکار
سوی رزم دشمن برانگیخت اسب
پرندی به دستش چو آذرگشست
پس و پشت او لشگری همگروه
چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سنان راست کردند و تیغ آختند
به دشمن شکاری هیون تاختند
به ترغیب مردان خروشید کوس
زمین بر رخ آسمان داد بوس
شد از دود قارو ره، گیتی سیاه
بپوشید گرد زمین روی ماه
چو ماران، سنان مغز مردان بخورد
تکاور به نعل، استخوان کرد خرد
شد از باده ی خون سرخاک، مست
خدنگ ابرسنان برهوا کله بست
چو دریای چین گشت میدان جنگ
براهیم یل اندر آن، چون نهنگ
چپ و راست درتاختی همچو برق
به خون ساختی کشتی عمر، غرق
تن کشته گان سپاه غرور
به یاران دین بست راه عبور
همی تا نهان گشت شمشیر مهر
به مشگین نیام سوار سپهر
دولشگر به هم تیغ کین راندند
همی خون به خاک اندر افشاندند
چو شب گشت و رفتند هر دو سپاه
از آوردگه سوی آرامگاه
همی چشم مردان با یال و سفت
زاندیشه ی روز دیگر نخفت
برآمد چو از خیمه ی آبنوس
سوار فلک، نعره برداشت کوس
سپه از دو رویه به دشت نبرد
رده برکشیدند و برخاست کرد
دولشگر چو در پهنه کردند جای
براهیم با نیزه ی جانگزای