بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه