1 دلم از وحشت تنهایی شبها خون است غمم از حسرت آن چهره روز افزون است
2 با تو شادم اگرم جای به دوزخ بدهند بی تو در خلد برین خاطر من محزون است
3 دل مجروح من از قطره ی خون بیش نبود پس چرا دامنم از خون جگر جیحون است
4 بعد ازینم سر و کاری نبود هیچ به عقل عاقل آن است که از عشق رخش مجنون است
1 این تف عشق که اندر جگر زار من است باد افزون که دوای دل بیمار من است
2 کوهکن کوه اگر از غم شیرین می کند کندن جان به جهان از غم تو کار من است
3 سرخی روی شفق تیرگی چهره ی شب ز اشک گلگون من [و] آه سیه سار من است
4 ناله ام نغمه ی عشق است و دلم مرغ سحر سرو من قامت تو روی تو گلزار من است
1 سیاهکارتر از من کسی به دوران نیست فزونتر از گنهم قطره های باران نیست
2 اگر به وهم نیاید فزونی گنهم بدین خوشم که فزونتر ز لطف یزدان نیست
3 به هر چه می نگرم واله ی تو می بینم که جلوه ی رخت از هیچ دیده پنهان نیست
4 درون خانه ی دل را ز نقش غیر بشوی محل رحمت یزدان مقام شیطان نیست
1 شب تنهایی ای دل هر که چون غم همدمی دارد چه غم او را که اندر خانهٔ دل محرمی دارد
2 به جز این زخم مردافکن که من اندر جگر دارم هر آن زخمی که بینی در زمانه مرهمی دارد
3 خوش آن روزی که چون دیوانگان از سنگ اطفالم به خون آلوده بر بینی که آن هم عالمی دارد
4 فشاندم تخم مهرت را به کشت سینهٔ محزون چه غم از خشکسالیها که چشمم شب نمیدارد
1 از بتان یار مرا انباز میخواهی ندارد در جهان ماهی چو او طناز میخواهی ندارد
2 راز او را کردهام پنهان من اندر پردهٔ دل از زبانم گر خبر زان راز میخواهی ندارد
3 من نیاز آوردم او را او ز من بنمود روی ساده میباشد بت من ناز میخواهی ندارد
4 ای دل مفتون مخور هرگز فریب چشم مستش گر وفا از ترک تیرانداز میخواهی ندارد
1 هرجای که رفتیم و به هرسو که دویدیم غیر از تو در آیینهٔ آفاق ندیدیم
2 بس بادیه گشتیم و بدیدیم در آخر تو همره ما بودی و بیهوده دویدیم
3 بیهوده نگشتی تو اسیر نگه ما دام از مژه ی چشم به راه تو تنیدیم
4 بوی دل پر خون به مشام آمدی از وی در باغ جهان هر گل نورسته که چیدیم
1 با کاروان عشق تو چون همسفر شدم پای هوا شکستم و ره را به سر شدم
2 بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم
3 دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم
4 بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
1 کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم
2 تو مرانم از در خود گنهی ندیده از من که بغیر درگه تو که به دری گذر ندارم
3 تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم تو چه پرسی از دل من که ز دل خبر ندارم
4 تو که ماندت سراپای به نیشکر چه دانی که تنم ز غم چو نی گشت و به لب شکر ندارم
1 در عشق اگر راهبری داشته باشی آن نخل بلندی که بری داشته باشی
2 مشکن دل کس بی گنهی گر تو بخواهی جا در دل صاحب نظری داشته باشی
3 نه چرخ برین را سپر از هم بشکافی ای تیر دعا گر اثری داشته باشی
4 خورشید حقیقت نگری در همه ذرات ای دل به خدا گر بصری داشته باشی