1 به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
2 چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
3 سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
4 گر با خردی و زنده جانی بر کن دل از این جهان فانی
1 دوشم سحرگهی ندای حق به جان رسید کای روح پاک مرتع حیوان چه میکنی؟
2 تو نازنین عالم عصمت بدی کنون با خواری و مذلت عصیان چه میکنی؟
3 پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل اینجا اسیر محنت هجران چه میکنی؟
4 خو کردهای به رقهٔ الطاف حضرتی سرگشته در تصرف دوران چه میکنی؟
1 دل بر کن از جهان و جهان را گذشته دان ز آن بیش عمر خود تو به غفلت بمگذاران
2 در هر نفس مکوش خلاف رضای او خواهی که جان بری به سلامت ازین میان
3 بیچاره زاهدان مزور که می خرند دنیا به دین، که سود ندارد بجز زیان