1 گر صحبدم ز سوز غمت سر برآورم گرد از نهاد عالم و آدم برآورم
2 هر دم هزار بار فرو می رود نفس تا کی نفس فرو برم و غم برآورم؟
1 من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
2 درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
3 هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
4 زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت در پای سگ کویت خون جگر اندازم
1 بر آتش عشق تو بسوزم گر سوختن منت بسازد
2 گفتی که بباز جان چو مردان عاشق چه کند که جان نبازد
1 ما قلندروشان قلاشیم ما چه مردان جنگ و پرخاشیم
2 شرط ما در وفای عشق آن است نخروشیم و نیز نخراشیم
3 همچو پروانه شمع دوست شویم دشمن نفس خویشتن باشیم
4 گر بریزند خون ما اوباش گو بریزند خاک او باشیم
1 در عشق یار بین که چه عیار میرویم سر زیر پا نهاده چه شطار میرویم
2 در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم زیرا به سر همیشه چو پرگار میرویم
3 جانی که هست مان فدی یار کردهایم ور حکم میکند به سردار میرویم
4 مرگ ار کسی به جان بفروشد همیخریم عیاروار ز آنکه بر یار میرویم
1 کردهای تکیه بر جهان و هنوز غدر و مکر جهان نمیدانی
2 باز خواهد هر آنچه داد به تو عاریت، بیگمان نمیدانی
3 بازمانی ز دولت جاوید تا غم جاودان نمیدانی
4 تا توانی دلت بر آر ز جهل خویشتن ناتوان نمیدانی
1 خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
2 کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
3 سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
4 گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
1 گر زعشقت خبر نداشتمی داغ آن برجگر نداشتمی
2 عشق تو از کجا و من زکجا گر زحسنت خبر نداشتمی
1 دولت این جهان اگر چه خوش است دل مبند اندرو که دوست کش است
2 هر که را همچو شاه بنوازد چون پیاده به طرح بندازد
3 هست دنیا و دولتش چو سراب در فریبد ولیک ندهد آب
4 بس که آورد چرخ شاه و وزیر ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
1 ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
2 عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
3 عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما» من در درون نیایم تا تو برون نیایی