1 مدیح تا به بر من رسید عریان بود ز فرّ و زینت من یافت طیلسان و ازار
1 تو آن شبرنگ تازی را به میدان چون برانگیزی عدو را زود بنوردی بدان تیغ بلاگستر
2 به اندک روزگار ای شه دو چیزم داد بخت تو یکی لفظی خرد رتبت دوم طبعی سخنگستر
1 من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دایم شود خوار
2 چو آب اندر شَمَر بسیار ماند زُهومت گیرد از آرام بسیار
1 که را رودکی گفته باشد مدیح امام فنون سخن بود ور
2 دقیقی مدیح آورد نزد او چو خرما بود برده سوی هَجَر
1 زان مرکّب که کالبد از نور لیکن او را روان و جان ازنار
2 زان ستاره که مغربش دهنست مشرق او را همیشه بر رخسار
1 بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار
2 اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار
1 تو آن ابری که ناساید شب و روز ز باریدن چنانچون از کمان تیر
2 نباری بر کف دلخواه جز زر چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
1 ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
2 تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
1 نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن
2 گدازیده یکی دو تا فسرده بیک لون این سه گوهر بین ملون
1 زان تلخ میی گزین که گرداند نیروش روان تلخ را شیرین
2 از طلعت او هوا چنان گردد کز خون تذرو سینه ی شاهین
3 استاد شهید زنده بایستی وان شاعر تیره چشم روشن بین
4 تا شاه مرا مدیح گفتندی ز الفاظ خوش و معانی رنگین