خشم وکین را، روان خویش تباه مساز. ,
2 روان را بپرداز از خشم و کین که گردد تبه جانت از آن و این
خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی. ,
2 مکن خودستایی که وارون شوی به وارونگی کی فرارون شوی
چون به انجمن خواهی نشست نزدیک مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی. ,
2 به هر انجمن پاک و پدرام باش پژوهنده و چست و آرام باش
3 چو خواهی نشستن پژوهنده شو به نزدیک مردان داننده شو
4 به سوی دژ آگاه مردم مرو بپرهیز و همدوش نادان مشو
با دژآگاه (نادان و بیتربیت) مرد همراز مباش. ,
با خشمگین مردم همره مباش. ,
با خلج (پوچ و پست) مردم همسگالش (هممشورت) مشو ,
با بسیارخواسته مرد (متمول) همخورش مباش. ,
راست گوی باش که استوار (مورد اعتماد) باشی. ,
2 جز از راستی هیچ دم برمیار که باشی بر مردمان استوار
1 بخواندم زگفتار دانای راد که اندرز فرزند راکرد یاد
2 نکو نام پاد آذر شادکام که بودش پدر ماراسپند نام
ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندانبان کن. ,
2 به زندان مکن آبرومند را میفکن نهال برومند را
3 (جوان گنه کاره دربان مکن به زندان مر او را نگهبان مکن)
4 کسی کاو ندارد ز یزدان هران ندارد ترا بی گمان نیز پاس
به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش. ,
2 به هر کار گستاخ نتوان بدن به هرچیز و هرکس نشاید زدن
3 میانه به هر چیز و هرکار باش نه گستاخ باش و نه بستار باش