7 اثر از حکایات در دیوان اشعار آذر بیگدلی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر حکایات در دیوان اشعار آذر بیگدلی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه قبلی

حکایات در دیوان اشعار آذر بیگدلی

1 بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست که شب فغان سگی در هر آستانی هست

2 دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛ بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!

3 گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!

4 سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟! هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!

1 آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون می‌گریست؛ زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون می‌گریست؟!

2 آنکه می‌خندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛ گر به این زاری مرا می‌دید، اکنون می‌گریست

3 شب، به کویت گریه می‌کردم من و، بر حال من؛ هرکه را می‌دیدم آنجا، از من افزون می‌گریست

4 گریم از روزی که یار از دست قاصد می‌گرفت نامهٔ ما را، می‌خواند و به مضمون می‌گریست

1 این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟! تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!

2 گر نیست در هلاک منش ایستادگی پس وقت مرگ بر سرم این ایستاده کیست؟!

3 گر نیست قصد قتل منش از خدنگ جور این شوخ شخ کمان که بزین تکیه داده کیست؟!

4 رفتی سواره، من ز قفایت، نگفتی: آه کافتاده از پی ام چو غبار این پیاده کیست؟!

1 کسی را چون به بیدادت شکی نیست هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست

2 بدشت عشق، صیادی است؛ کش دام تهی هرگز ز صید زیرکی نیست

3 کسی کش صبر بسیار است داند که جور خوبرویان، اندکی نیست

4 ندانم، از که خوردم زخم؛ اما به ترکش جز تو کس را ناوکی نیست

1 دردی دارم که گفتنی نیست ور گفته شود شنفتنی نیست

2 باغی است دلم ز داغت، اما باغی که گلش شکفتنی نیست

3 داند همه کس غمم، که عشقت گنجی است، ولی نهفتنی نیست

4 افسانه ی وصل تا نباشد چشمم شب هجر خفتنی نیست

1 غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست

2 خوشم که غیر، تو را دوش مینمود بمن؛ گمانش اینکه تو را با من آشنایی نیست!

3 چو رفتی از سر بالین من، دگر ز توام جز این امید که سوی مزارم آیی نیست

4 خوش آنکه غیر بمن رنجش تو چون بیند ز ناز داند و گوید: ز بیوفائی نیست

1 سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛ حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!

2 دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛ این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

3 شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت

4 بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛ کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت!

1 زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!

2 بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟! بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!

3 علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت

4 در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت

1 دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت

2 چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛ چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!

3 بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛ سروی که سایه بر سرم افگنده بود رفت!

4 گفتم: کنم سجود بشکر قدوم او؛ دردا که بر نداشته سر از سجود رفت!

1 ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

2 عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

3 ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!

4 پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت

آثار آذر بیگدلی

7 اثر از حکایات در دیوان اشعار آذر بیگدلی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر حکایات در دیوان اشعار آذر بیگدلی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه قبلی