1 بیک ایما، همانکه میدانی برد از ما همانکه میدانی
2 عارضت از بهار خط، چمن است چمن آرا همانکه میدانی
3 شمع، تو: ما، همینکه می بینی سرو، تو، ما همانکه میدانی
4 رخت امشب ز حسن روز افزون ماه و، فردا همانکه میدانی
1 ای بسیما، همانکه میدانی؛ تو شهی، ما همانکه میدانی
2 ز آستان تو، عاشقان رفتند؛ مانده بر جا همانکه میدانی
3 کوهکن، جان ز شوق کند که داشت کارفرما همانکه میدانی
4 چون خرامان بگلشنت بیند افتد از پا همانکه میدانی
1 کنی تا چند آزارم که زاریهای من بینی؟! به یاری کوش چون یاران، که یاریهای من بینی!
2 سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم؛ بیا تا روز آخر جانسپاریهای من بینی
3 تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن که چون گرد از قفایت بیقراریهای من بینی!
4 نخستت بیوفا گفتند و، نشنیدم ز کس، اکنون بیا کز طعن مردم، شرمساریهای من بینی
1 پیران بی گنه را، کشتی گر از نگاهی؛ جرمی نداری آری، طفلی و بیگناهی
2 هر جا نسیمی آید، کز وی دلم گشاید؛ خوشدل شوم که شاید، پیکی رسد زراهی
3 رحمی، وگرنه ترسم از سوز دل چو شمعم؛ ریزد ز دیده اشکی، خیزد ز سینه آهی
4 ای آنکه با رقیبان، همصحبتی دمادم دردم بجو زمانی، حالم بپرس گاهی
1 کجایی یوسف ثانی، کجایی؟! جدا از پیر کنعانی کجایی؟!
2 بدست اهرمن، حیف است خاتم تو ای دست سلیمانی کجایی؟!
3 سردت گردم، کنون از صحبت دوش؛ نداری گر پشیمانی کجایی
4 چو افتد فکر معموری بخاطر همین گویم که ویرانی کجایی؟!
1 دلا، پیام من و او، اگر بهم تو نگویی بگو بجز تو که گوید؟ تو محرم من و او یی!
2 برو چو بوی گلت، سوی گلشنی بتماشا؛ گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
3 دلم که بردی و بی قدرداریش، بود آن دل که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
4 دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
1 کاکل عنبرین نهان، زیر کلاه کردهای روز هزار کس چو من تار و، سیاه کردهای
2 گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره، تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کردهای
3 تا ز کنارم از جفا، رفتهای ای پسر مرا گوش به در نشاندهای، چشم به راه کردهای
4 کشتن بیگنه اگر، نیست گنه به مذهبت؛ در همه عمر جان من، پس چه گناه کردهای؟!
1 چند روزی شد، که از من بیسبب رنجیدهای بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیدهای
2 خجلتی داری، به سوی من نمیبینی؟! مگر اینکه با خود دشمنت فهمیدهام، فهمیدهای؟!
3 تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم چند روزی از برای مصلحت رنجیدهای
4 از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیدهای