1 یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام
2 که هر چیزی که دیگر میدهندم بجز دشنام منت مینهندم
3 چرا چندین تو اندر بند خلقی بدان ماند که حاجتمند خلقی
4 که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست نگیرد کس بیک جو زرترادست
1 مگر آن گربه در بریانی آویخت ربود از سفره بریانی و بگریخت
2 یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد مگر آن گربه را ناگه بگیرد
3 عزیزی آن بدید از دور ناگاه که میزد گربه را آن مرد در راه
4 بدو گفت ای ز دل رفته قرارت بیفتادست با این گربه کارت
1 بگوش خود شنودستم ز هر کس که موری را بسالی دانهٔ بس
2 ز حرص خود کند در خاک روزن گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
3 اگر بادی برآید از زمانه نه او ماند نه آن روزن نه دانه
4 چو او را دانهٔ سالی تمام است فزون از دانهٔ جستن حرام است
1 سؤالی کرد آن دیوانه شه را که تو زر دوست داری یا گنه را
2 شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت شکی نبود که زر رادو ستر داشت
3 بشه گفتا چرا گر عقل داری گناهت میبری زر میگذاری
4 گنه با خویشتن در گور بردی همه زرها رها کردی و مردی
1 شنودم من که موشی تیز دیده ز چنگ گربگان خون ریز دیده
2 برون آمد ز سوراخی چنان تنگ که با تنگی او بودی جهان تنگ
3 بکنج خانهٔ کورا گمان بود قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
4 بسوی بیضه آمد پای برداشت ولی دستش نداد از جای برداشت
1 بشهر ما بخیلی گشت بیمار که نقدش بود پنجه بدره دینار
2 ز من آزاد مردی کرد درخواست که او را کرد باید شربتی راست
3 مرا نزد بخیل آورد آن مرد یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
4 ژ بیماری درد آز خفته چو مدهوشی به بستر باز خفته
1 شبی خفت آن گدایی در تنوری شهی را دید میشد در سموری
2 زمستان بود و سرما بود بسیار گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
3 تو گرچه بیخبر بودی ز سرما فرا سرآمد این شب نیز بر ما
4 عزیزا در بن این دیر گردان صبوری و قناعت کن چو مردان
1 حکایت کرد ما را نیک خواهی که در راه بیابان بود چاهی
2 از آن چه آب میجستم که ناگاه فتاد انگشتری از دست در چاه
3 فرستادم یکی را زیر چه سار که چندانی که بینی زیر چه بار
4 همه در دلو کن تا برکشم من بود کانگشتری بر سر، کشم من
1 بر دیوانهٔ بی دل شد آن شاه که ای دیوانه از من حاجتی خواه
2 چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم چرا چیزی نخواهی تا ببخشم
3 بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز مگس را دار امروزی ز من باز
4 که چندان این مگس در من گزیدند که گویی در جهان جز من ندیدند
1 بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ گهی فریاد میکرد و گهی جنگ
2 چو سگ از ننگ زر فریاد دارد بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
3 سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست ترا زر میکند بانگ ارچه دانگیست
4 ز جایی گر ترا دانگی درافتد ترا زان زر سقط بانگی درافتد