1 بر محمود شد دیوانهٔ خوار که هستم بر ایازت عاشق زار
2 بدو محمود گفت ای خوار مانده ز بهر لقمهٔ غم خوار مانده
3 همه عالم مرا زیر نگین است که ملک من همه روی زمین است
4 شمار لشگرم سیصد هزار است سلاح و اسب و گنجم بی شمارست
1 شبی آن پیر زاری کرد بسیار که یارب این حجاب از پیش بردار
2 حجابش چون نماندواو فرو دید دو عالم چون پیازی تو بتودید
3 بهر تویی جهانی پر رونده چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده
4 گروهی سر نه، بی سر میدویدند گروهی پرنه، بی پر میپریدند
1 عزیزی گفت از عرش دلفروز خطاب آید بخاک تیر هر روز
2 که آخر از خدا آنجا خبر نیست خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
3 همه حیران و سرگردان بماندیم درین وادی بی پایان بماندیم
4 که میداند که حال رفتگان چیست بخاک اندر خیال خفتگان چیست
1 یکی دیوانهٔ استاد در کوی جهانی خلق میرفتند هر سوی
2 فغان برداشت این دیوانه ناگاه که از یک سوی باید رفت و یک راه
3 بهر سویی چرا باید دویدن بصد سو هیچ جا نتوان رسیدن
4 تویی با یک دل ای مسکین و صد یار بیک دل چون توانی کرد صد کار
1 چنین گفتست آن پیرپر اسرار که نه گم میشوی تو نه پدیدار
2 اگر چون عرش اعلاگردی از عز بهیچت برنمیگیرند هرگز
3 وگر چون ذرهای گردی بخردی چنین گفت او که هم گم مینگردی
4 چه میخواهی چه میگوئی کجایی سخن از دوغ گوی ای روستایی
1 الاای سر بغفلت در نهاده بدنیا دین خود بر باد داده
2 که گفتت داوری کن یا فلک تو جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
3 ترا اندوه نان و جامه تا کی ترا از نام و ننگ عامه تا کی
4 ز بس کاندیشه بیهوده کردی نهاد خویش را فرسوده کردی
1 حکیمی را یکی زر در بدل زد حکیم اندر حق او این مثل زد
2 که در دامت چنان آرم بمردی که بر یک جست ده گردم بگردی
3 زهی هیبت که گردون یک اثر دید که بر یک جست چندینی بگردید
4 اگر صد قرن دیگر زود گردد چو از دودیست هم در دودگردد
1 غلامی با طبق میرفت خاموش طبق را سر بپوشیده بسرپوش
2 یکی گفتش چه داری بر طبق تو مکن کژی بگو با من بحق تو
3 غلامش گفت ای سرگشته خاموش چرا پوشیدهاند این بر تو سر پوش
4 ز روی عقل اگر بایستی این راز که تو دانستیی بودی سرش باز
1 بمنبر بر امامی نغز گفتار ز هر نوعی سخن میگفت بسیار
2 یکی دیوانه گفتش چه میگویی ز چندین گفت آخر می چه جویی
3 جوابش داد حالی مرد هشیار که چل سالست تا میگویم اسرار
4 بهر مجلس یکی غسلی بیارم چنین مجلس چرا آخر ندارم
1 بر آن پیر زن شد مرد مهجور که برگو سرگذشتی گفت هین دور
2 سرکس میندارم این زمان من که سرگم کردهاند این ریسمان من
3 ببین چندین طلب کار دگرگون زفان ببریده و سر داده بیرون
4 چه گویم چون زفان این ندارم دلم خون گشت جان این ندارم