1 شنودم من که غولی روستایی بشهر آمد بدست بی نوایی
2 ندیده بود اندر ده مناره تعجب کرد و آمد در نظاره
3 یکی را گفت این نیکو درختیست همانا دست کشت نیک بختیست
4 بگو تیمار دار کار این کیست کجا شد برگ این و بار این چیست
1 چنین گفتست آن دریای پر نور که خاک او بخرقانست مستور
2 که در عالم فقیر آنست کامل که اندر فقر خود باشد سیه دل
3 بگویم با تو این معنی مکن جنگ که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
4 سواد وجه فقر آید بدارین نسنجد ذرهای در فقر کونین
1 مگر میکرد درویشی نگاهی درین دریای پر در الهی
2 کواکب دید چون در شب افروز که شب از نور ایشان بود چون روز
3 تو گفتی اختران استاده اندی زفان با خاکیان بگشاده اندی
4 که هان ای غافلان هشیار باشید برین درگه شبی بیدار باشید