1 چنین گفتست آن دریای پر نور که خاک او بخرقانست مستور
2 که در عالم فقیر آنست کامل که اندر فقر خود باشد سیه دل
3 بگویم با تو این معنی مکن جنگ که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
4 سواد وجه فقر آید بدارین نسنجد ذرهای در فقر کونین
1 بر آن پیر زن شد مرد مهجور که برگو سرگذشتی گفت هین دور
2 سرکس میندارم این زمان من که سرگم کردهاند این ریسمان من
3 ببین چندین طلب کار دگرگون زفان ببریده و سر داده بیرون
4 چه گویم چون زفان این ندارم دلم خون گشت جان این ندارم
1 عزیزی گفت از عرش دلفروز خطاب آید بخاک تیر هر روز
2 که آخر از خدا آنجا خبر نیست خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
3 همه حیران و سرگردان بماندیم درین وادی بی پایان بماندیم
4 که میداند که حال رفتگان چیست بخاک اندر خیال خفتگان چیست