1 عاقبت آن سالک اندر پردهها بود و میشد از یقین در پردهها
2 تا ششم پرده رسید آنگاه او بعد از آن چون شد دگر آگاه او
3 دید ناگه پرده سبز و لطیف در پس پرده یکی پیر شریف
4 ایستاده در بر آن پرده او دم بدم میکرد در خود پرده او
1 راه بین گفتا که ای جان جهان ای مرا تو آمده عین عیان
2 چون ندانی واصلی آنجایگاه هم تویی و نه تویی اینجایگاه
3 راز تو دریافتم چون گفتهٔ درّ معنی اندرین ره سفتهٔ
4 راز خود اکنون تو پنهان میکنی بر من مسکین چه تاوان میکنی
1 این بگفت و بعد از آن خاموش شد وندران عین خودی بیهوش شد
2 این بگفت آن واصل عرفان شده بر تمامت سالکان سلطان شده
3 هرکه را بویی رسد از بیخودی جمله حق گردد نباشد او خودی
4 خود مبین و تو فنا شو هم ز خود تاتو خودبینی توی در نیک و بد
1 سالک ره کرده چون ره کرد و رفت همچنان چون برق تازان می برفت
2 در رسید او پردهٔ هفتم تمام دید آنجا گه مقام بی مقام
3 خویشتن بالای اشیا یافت او وان نهانی راز پیدا یافت او
4 پرده در آنجا عجایب مینمود بود آنجا لیک دربود و نبود