1 باو گفتم که او این دم کجایست تو میدانی که این دم در چه جایست
2 اگر دانی بگویم تا بدانم که بهر چیست این راز نهانم
3 ز پیغمبر یقین بهتر نباشد چو او اینجایگه رهبر نباشد
4 تو دید انبیا و پیشوائی حقیقت این زمان عین خدائی
1 نظر کردم آنگهی در سوی منصور پس آنگه گفت با او شیخ پرنور
2 که ای سلطان همی دانیم رازت در اینجا گاه کام بی نیازت
3 حقیقت بیش از آنی مانده آنیم که از سر حقیقت ما عیانیم
4 تو میدانی مرا اسرار ما را ریاضت یافتستم در بقا را
1 بدو گفتا که ای شیخ جهان بین نظر بگشای هان و جان جان بین
2 بفرما این زمان تاحق برین دار نمایم تا بیابی بر سر دار
3 تو یاری راز ما دانی حقیقت یکی ذاتی تو در نقش طبیعت
4 تو جانانی ولیکن جان مائی ابا مائی و عین کل خدائی
1 حقیقت رنج دل دیده است عطار پس آنگه جان ودل دیده است عطار
2 نه عطار است جانانست بنگر که اندر نص و برهانست بنگر
3 که داند سرّ تو جز واصل راه که او باشد حقیقت دید الله
4 که داند سرّ تو جز مرد واصل که اورا کل عیان باشد بحاصل
1 ترا گفت آنگهی سلطان معنی حقیقت نکته در برهان معنی
2 که میگویم خدایم درجهان بین تو امروزم یقین گنج نهان بین
3 طلسمت بشکن آنگه گنج بردار ترا میگویم از هستی خبردار
4 نمانده هیچ گنجت آشکار است ترا منصور جان دیدار یار است