1 الا ای ترجمان نفس گویا تویی کز تو نشد پوشیده مبدا
2 گهی املا کنی اسرار جان را گهی انها کنی راز نهان را
3 تو هم دربان جانی هم در دل هم از روی حقیقت همسر دل
4 لباس لطف در معنی تو پوشی نه یک تن با همه گیتی تو کوشی
1 بنام آنکه جان را زونشان نیست خرد را نیز هم یارای آن نیست
2 بگو تا عقل پیش او چه سنجد چنان ذاتی کجا در عقل گنجد
3 ازان معنی که او عقل آفریده ز مویی گرد ادراکش رسیده
4 اگرچه عقل داناست و سخنگوی نداند در حقیقت کنه یک موی
1 بشب فرخ چو مرد کاروانی برخویشان فرود آمدنهانی
2 مگر میرفت در بازار یک روز فتادش چشم بر دیدار فیروز
3 عجب ماند و بر او رفت فرّخ گرفتش در برو بگشاد پاسخ
4 که چون اینجا فتادی حال برگوی مرا از شاه و از دریا خبر گوی
1 بصدره نامهیی آغاز کردم گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
2 ز آه آتشینم نامه میسوخت ز سوزنامه دست و خامه میسوخت
3 ز اشکم عالمی توفان رسیده جهانی آتشم از جان دمیده
4 گه آتش با فلک بالا گرفتی گه از اشکم زمین دریا گرفتی
1 الا ای پیک راه بی نهایت سلوکت را نه حدّست و نه غایت
2 چو راه بی نهایت پیش داری چرا دل بر مقام خویش داری
3 قدم در راه نه اِستادگی چیست سفر در پیش گیر افتادگی چیست
4 برو چندانکه چون محبوب گردی روش ساقط شود مجذوب گردی
1 بآخر کار حرب آغاز کرد او علم را دامن از هم باز کرد او
2 سپاهش خیمه بر هامون کشیدند چو لاله تیغها بر خون کشیدند
3 بدشت و کوه در چندان سپه بود که زان، روی همه عالم سیه بود
4 چو صور صبح در دنیا دمیدند ز بستر خفتگان در میرمیدند
1 چنین گفت او که کرد از وی روایت کسی کو بود راوی حکایت
2 که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود همیشه شادمان و کامران بود
3 نیاسود از سرود رود ونخجیر نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
4 بدینسان تا که شد بسیار سالش نیامد هیچ نقصان در کمالش
1 الا ای شاهباز ساعد شاه کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
2 تو بازی و کلاه تو چنانست که ترکش نیم ترک آسمانست
3 اگر از سر براندازی کلاهت نیاید هیچ چیزی بند راهت
4 کنون از هرچه میدانی برون آی چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
1 چنین گفت آنکه پیر راستان بود که او گویندهٔ این داستان بود
2 که چون از مرگ گل شش سال بگذشت مگر بر شاه قیصر حال برگشت
3 سحرگاه اندر آمد حال او تنگ فرو کردند از عمرش شباهنگ
4 ز پیری چون کمان شد پشت او را جوانی رفت و پیری کشت او را