1 بود محمود و حسن در بارگاه گشته هم خلوت وزیر و پادشاه
2 نه یکی آمد نه یک تن راه خواست نه گدائی قرب شاهنشاه خواست
3 هیچکس در دادخواهی ره نجست هم رعیت هم سپاهی ره نجست
4 بود بر درگاه آرامی عظیم نه امیدی هیچکس را و نه بیم
1 خواندمحمود را سر بی خویشئی عاشقی را مانده در درویشئی
2 عاشق درویش بود و سوخته سینهٔ همچون چراغ افروخته
3 گفت ای درویش با من راز گوی نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی
4 زانکه میگویند مرد عاشقست هرچه تو در عشق گوئی لایقست
1 بوعلی دقاق آن شیخ جهان شد بنزدیک مریدی میهمان
2 آن مرید از عشق او میسوخت زار کرده بودش روزگاری انتظار
3 شیخ بنشست آن مرید نونیاز گفت شیخا کی بخواهی رفت باز
4 گفت ناافتاده وصلی اتفاق پیش باز آوردی آواز فراق
1 کرد محمود از برای احترام یک شبی آزاد بسیاری غلام
2 گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه تاکند آزادت امشب پادشاه
3 دست زد در زلف ایاز ماهروی حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی
4 گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو جانت را آزاد کن زین حلقه تو
1 رفت دزدی در سرای رابعه خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
2 چادرش برداشت راه در نیافت باز بنهاد و بسوی در شتافت
3 بازبرداشت و بیامد ره ندید باز چون بنهاد شد درگه پدید
4 گشت عاجز هاتفیش آواز داد گفت چادر باید این دم باز داد
1 در مناجات آن بزرگ کاردان گفت ای دانندهٔاسرار دان
2 کور گردان خلق را در رستخیز پس مرا جاوید چشمی بخش نیز
3 تا نبیند هیچکس جز من ترا تا توانم دید بی دشمن ترا
4 بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین
1 در رهی میشد سلیمان با سپاه دید جفتی صعوه را یک جایگاه
2 هر دو عشق یکدگر میباختند هر دو با دل سوختن میساختند
3 گاه این یک ناز کرد و گاه آن گاه این آغاز کرد و گاه آن
4 صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت
1 یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد گر مرا بخشند دوزخ در معاد
2 هیچ عاشق را نسوزم تا ابد زانکه صد ره سوختست او از احد
3 هر که او یکبار نه صد بار سوخت چون توان از بهر اوآتش فروخت
4 سایلی گفتش اگر کار اوفتد عاشقی را جرم بسیار اوفتد
1 کاملی گفتست کز بیم گناه گر نبودی پیش حاصل رنج راه
2 یا زجان کندن بلا بودی و بس یا عذاب گور بودی پیش و پس
3 یا صراطستی و یا میزانستی هرچه هستی آن همه آسانستی
4 این همه سهل است اگر نبود فراق چون بود فرقت دلی پر اشتیاق
1 در رهی میرفت بس زیبا زنی دید مردی چشم زن چون رهزنی
2 چشم زن در چشم زخمی ره زدش تیر مژگان برجگر ناگه زدش
3 زن روان شد مرد بر پی شد روان زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان
4 چیست حالت گفت چشم رهزنت زد رهم چون چشم گفتم روشنت