1 شد مگر معشوق طوسی ناتوان در عیادت رفت پیشش یک جوان
2 فاتحه آغاز کرد آنجایگاه تا دمد بادی بران مجنون راه
3 گفت اگر دادم بخواهی داد تو چون بخوانی بر حق افکن داد تو
4 هیچ درخور نیست این درویش را جمله او را بایدم نه خویش را
1 یوسف صدیق در زندان شاه دید روح القدس را آنجایگاه
2 گفت ای سر تاقدم جان نفیس در چه کاری تو دراینجای خسیس
3 در میان عاصیان چون آمدی کز کنار سدره بیرون آمدی
4 گفت پیشت آمدم ای رهنمای تا بگویم من که میگوید خدای
1 سالک آتش دل شوریده حال شد ز خیل حس برون پیش خیال
2 گفت ای در اصل یک ذات آمده پنج محسوست مقامات آمده
3 تو یکی و جملهٔ پاک و نجس میکنی ادراک همچون پنج حس
4 شم و ذوق و لمس با سمع و بصر کرده یک لوح ترا ذات الصور