1 رفت دزدی در سرای رابعه خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
2 چادرش برداشت راه در نیافت باز بنهاد و بسوی در شتافت
3 بازبرداشت و بیامد ره ندید باز چون بنهاد شد درگه پدید
4 گشت عاجز هاتفیش آواز داد گفت چادر باید این دم باز داد
1 شد مگر معشوق طوسی ناتوان در عیادت رفت پیشش یک جوان
2 فاتحه آغاز کرد آنجایگاه تا دمد بادی بران مجنون راه
3 گفت اگر دادم بخواهی داد تو چون بخوانی بر حق افکن داد تو
4 هیچ درخور نیست این درویش را جمله او را بایدم نه خویش را
1 بود محمود و حسن در بارگاه گشته هم خلوت وزیر و پادشاه
2 نه یکی آمد نه یک تن راه خواست نه گدائی قرب شاهنشاه خواست
3 هیچکس در دادخواهی ره نجست هم رعیت هم سپاهی ره نجست
4 بود بر درگاه آرامی عظیم نه امیدی هیچکس را و نه بیم