1 در آن دم گفت تو جان جهانی بکن با من که بیشک میتوانی
2 تو دانائی بهر چیزی که خواهی کنی بنده که حکم پادشاهی
3 تو داری هیچکس جز تو ندارد چنین حکم و یقین جز تو که دارد
4 اگر خواهی بسوزانی بیک دم یقین میدانم اینجا هر دو عالم
1 دلا تا چند سر گردان شمعی بمانده زار و سرگردان جمعی
2 همه ذرّات دل سوی تو دارند بیک ره دیده در کوی تو دارند
3 چو تو ایشان همه در گفتگویند عجایبتر ز تو در جستجویند
4 چو از دیدار تو بهره ندارند بسوی سوختن بهره ندارند
1 دلا چون دوست دیدی هم بر یار بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
2 بسوزان دلق چرخ لاجوردی سزد کین هفت پرده در نوردی
3 حقیقت در نورد این هفت پرده که این پرده ترا بُد گم بکرده
4 چو پیدا گشتی این دم در درونش یکی دیدی درونش با برونش
1 تو او باشی و او تو من چگویم بجز درمان دردت می چه جویم
2 خوشا آن دم که پرده بفکند یار ز پنهانی نماید عین دیدار
3 خوشا آن دم که جان و تن نماند بجز حق هیچ ما و من نماند
4 خوشا آن دم که بینی روی جانان تو باشی در یکی هم سوی جانان