1 پروانه به شمع گفت: ای در سر سوز هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز
2 گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست پیداست سرِ کارِ تُرا کمتر سوز
1 پروانه به شمع گفت: چند افروزی خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی
2 هر لحظه سری دگر برآری در سوز ای شمع برو که سرسری میسوزی
1 پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست چون کشته شوم بر سرت از عهد درست
2 زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا» شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»
1 پروانه به شمع گفت: عیدِ تو خوش است قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است
2 هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است تو شاهدِ ما و ما شهیدِ تو خوش است
1 پروانه به شمع گفت: یارم باشی گفتا که اگر کشتهٔ زارم باشی
2 دَرْ رو به میان آتش و پاک بسوز گر میخواهی که در کنارم باشی
1 پروانه به شمع گفت: من بیش از تو خون میگریم به درد بر خویش از تو
2 چون تو سر زندگی نداری اینجا در پای تو مُردم و شدم پیش از تو
1 پروانه به شمع گفت: چون خوش افتاد حالی که مرا با چو تو سرکش افتاد
2 گویند که در سوخته افتد آتش این سوختهٔ تو چون در آتش افتاد
1 پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم
2 شمعش گفتا: کنون مترس از آتش کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم
1 پروانه به شمع گفت: گرینده مباش شمعش گفتا: ز من پراکنده مباش
2 کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد سر میفکنندم که سر افکنده مباش
1 پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
2 یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش من شب تا روز سوختن دارم پیش