1 شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشینند بر من دگری به راستی بگزینند
2 چون گردن راستان بمی باید زد بیچاره کژان! چو راستان این بینند
1 شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش
2 جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند آبی خوش
1 شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین با آتش سینه سوز و دمسازی بین
2 هر چند که سرفرازیم میبینی آن سرسری افتاد سراندازی بین
1 شمع آمد و گفت: کشتهٔ ایامم سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم
2 با آن که بریدهاند صد بار سرم شیرینی انگبین نرفت از کامم
1 شمع آمد وگفت: سوز جان خواهم داشت تا روز مصیبت جهان خواهم داشت
2 هر اشک که بود با کنار آوردم یعنی همه نقد در میان خواهم داشت
1 شمع آمد و گفت: گه دلم مُرده شود گه در سوزم عمر به سر بُرده شود
2 چون در دهن آب گرمم آید بیدوست بر روی ز باد سردم افسُرده شود
1 شمع آمد و گفت: جور عالم برسد وین سوختن و اشک دمادم برسد
2 من در آتش میروم آتش در من چون من برسم آتش من هم برسد
1 شمع آمد و گفت: از سر دردی که مراست اشک افشانم بر رخ زردی که مراست
2 هر چند که اشک من ز آتش خیزد افسرده شود از دم سردی که مراست
1 شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت وز آتش تیز در بلای تب و تفت
2 گرچه بنشانند مرا هر سحری هم بر سر پایم که بمی باید رفت
1 شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب وز آتش دل هزار جوشم امشب
2 دی شیر ز پستان عسل نوشیدم شیر از آتش چگونه نوشم امشب