1 دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود
2 چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم به وداع تن به لب آمده بود
1 دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم وقت است که امشبیت جان افروزم
2 دردا که هنوز در دهن داشت سخن خود صبح برآمد و فرو شد روزم
1 چندان که به ناله میگشایم لب را وز بیخوابی میشمرم کوکب را
2 خود روز پدید نیست یا رب چه شب است کامشب گویی روز فروشد شب را
1 گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی
2 وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی یعنی که ز سنگ آخر از پرده برآی