1 ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی هندوی توام، مباش ترکی عجمی
2 زنهار مَدَم که در دل آتش دارم آتش گردم گر بدمد صبح دمی
1 آن شب که بود وصال جان افروزم من جملهٔ شب حیلهگری آموزم
2 از هر مژه سوزنی کنم تا شب را بر صبحدم روز قیامت دوزم
1 ای شب مزن از ستاره چندینی جوش خفاش بسیست نور و ظلمت در پوش
2 وی صبح گر آفتاب داری در دل چون همنفسِ تو کاذب افتاد خموش
1 ای صبح دمی به خنده بگشای لبی تا باز رهم من از چنین تیره شبی
2 چون از خورشید در دل آتش داری گر درگیرد دَمِ تو نَبْوَد عجبی