1 آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد
2 وانجا که لب لعل تو جان باز دهد سرگردانی ز آسمانها ببرد
1 در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او هر دم به غمی دگر همی رنجد از او
2 زان تنگ دهان میبنگویم سخنی تنگ است دهان برون نمیگنجد از او
1 آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست اما به هزار و به آهسته بهَست
2 در بند درِ پستهٔ شورانگیزت کان شوری پسته نیز در بسته بهَست
1 ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی
2 شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که به دندان منی!
1 زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو
2 گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر شدم بُتا ز جان بی لبِ تو
1 چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد
2 فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر شور آورد
1 آن دل که ز دست من کنون خواهی برد خونی است که در میانِ خون خواهی برد
2 باری چو برون میبری از تن دل من آخر به شکر خنده برون خواهی برد
1 دل، مست بتی عهدشکن دارم من با او به یکی بوسه سخن دارم من
2 گفتم: «شکری» گفت که تعجیل مکن بشنو سخنی که در دهن دارم من
1 دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز
2 هرکس سخن دهان او میگوید لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
1 بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود گر زلف تو در وجود معدوم نمود
2 گر زلف ترا حال پریشانی داشت از رستهٔ دندان تو منظوم نمود